آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

روزهای دلهره و اظطراب تا تولد آرمان

1390/6/25 1:07
نویسنده : مامان آرمان
1,012 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

دوشنبه 25 شهریور 87 : عصر وقت دکتر زنان برای معاینات هفته های آخر بارداری داشتم.امروز مامانم هم باهام اومد مطب.مامان از هفته پیش که بخاطر بالا بودن فشارم بستری شده بودم نگران بود.مطب خلوت بود.خانم دکتر معاینه کرد.شکمم خیلی پایین اومده بود.انگار بچه هر آن میخواست بیافته.پایین دلم خیلی درد میکرد.خوابیدنم خیلی مشکل شده .چند وقتی میشه روی صندلیهای راحتی میخوابم.البته خوب خوابم نمیبره ولی کاری نمیشه کرد.

خانم دکتر اوایل مهر می خواست بره مسافرت.تو تقویمش زمان زایمانم را 12 مهر زده بود.گفت :  بهتره زودتر بچه به دنیا بیاد.بازم گفت : که چون فشارخون دارم هرچه زودتر باید زایمان انجام بشه.بازم گفت : که چون فشار دارم اطمینان نمی کنه که من را به دست همکار بده چون فشار خونیها یک سری مراقبت خاص دارن که همه دکترها این تجربیات را ندارن و بعدا ضررش مشخص میشه.تا یک هفته وقت داد که برای زایمان خودم را آماده کنم.خانم دکتر فقط روزهای فرد تو بیمارستان زایمان میکرد.

 

  بقیه در ادامه مطلب

 

 

دوتا قضیه برامون وجود داشت.1 : زود به دنیا آمدن بچه باعث ایجاد مشکل براش نمیشد؟ خانم دکتر اینطور جواب داد : چون فشار خون داشتم...همین امر باعث تکامل ریه های جنین شده و از اون نظر اصلا جای نگرانی نیست و بچه هم اینقدر بزرگ شده که  احتمالا به 12 مهر نمیرسه.2 : نکته بعدی قضیه  بیمه همسری بود. مدتی است که محل کار همسری با بیمارستان دی قرارداد نمی بندن ولی با بیمارستان خاتم الانبیاء قرارداد دارن و خانم دکتر که گاهی اونجا هم عمل میکنه حاضر نبود که من یک نفر را در بیمارستان خاتم الانبیاء عمل کنه و تمام بیمارانشون را به بیمارستان دی سوق داده .... هرکی که خیلی ناچاره باید توسط همکار خانم دکتر عمل بشه.

 

دم آخری عجب گیری کرده بودم.نه خانم دکتر کنار میومد و نه حاضر بود من را به همکارش بسپاره.میگفت من چون مورد خاصم به همکارش اعتماد نداره و باید تو بیمارستان دی خودش عمل کنه.

 

خیلی آشفته بودم.ذهنم پر بود از سوالات و دلم  پر بود از نگرانی و دلشوده.نمیدونستم چه تصمیمی باید بگیرم.از طرفی قضیه زود به دنیا اومدن بچه  با سفر خانم دکتر ربط داشت یا نه؟شاید اون میخواست من را زود عمل کنه که قبل از مسافرتش دستمزد عمل من را هم بگیره و داره زوره خودشو میزنه یا واقعا من باید زودتر زایمان کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو ذهنم بزرگ این سوالات هک شده بود که به زبون نمی آوردم ولی ذهنم را خراب کرده بود.از طرفی خانم دکتر نمیگذاشت برم بیمارستان خاتم الانبیا  که بیمه داشتیم و هزینه بیمارستان دی برامون سنگینتر در میومد و از طرفی هم ته قلبم به کار خانم دکتر اطمینان داشتم و فکر میکردم اگه دکتر دیگه ای غیر از اون من را عمل کنه به خوبی عمل خانم دکتر در نمیاد و................دو دلی و بر سر دوراهی موندن عجب چیز بدیه اونم تو این زمان حساس.بعد از نه ماه حالا نگرانی مسایل جدید پیش اومده .............واقعا تو عالم دیگه ای بودم.

 

از اول بارداری اصلا مشکل خاصی نداشتم ولی این آخری داشت تلافی تمام نه ماه گذشته را در میاورد.به نظرم درگیری فکری و ذهنی خیلی بدتر از مشکلات جسمی .افکار مختلف  داشت تعادل فکری را به هم میزد.از سره هفته از اونکی دکتر زنانم که قبل از بارداری و اولین معاینه بارداری پیشش رفته بودم برای چهارشنبه وقت داشتم ولی اون یک کمی شل بود و همسری بهش زیاد اعتماد نکرد و دکترم را همین خانم دکتر آلانی کردم البته این هم با اصرار من بود .آخه کارش را دیده بودیم و بهش اطمینان داشتیم فقط یه مقداری هم دستمزد عملش و هم بیمارستانی که توش عمل میکنه گران بود.

 

با همسری  و مامان صحبت کردیم  و اخر دلمون را به دریا زدیم و تصمیم مون برای روز پنج شنبه 28 شهریور 87 برابر با 17 رمضان شد که خانم دکتر عمل کنه.

 

سه شنبه 26 شهریور : روز 15 رمضان که میلاد امام حسن هم بود.روز تولد قمری خودمم بود.صبح با خواهرم و روژین رفتیم آرایشگاه تا برای زایمان مرتب بشم.موهامو کوتاه کردم و ..........ناهار رفتم خونه خواهرم و این آخری باری بود که با این وضعیت اونجا میرفتم.از دفعه دیگه با پسرم میریم خونه خاله.خواهرم برای اولین باری بود که خاله میشد و خیلی ذوق داشت و همش در مورد بعد از تولد پسری صحبت میکردیم.

 

چهار شنبه 27 شهریور : امروز آخرین روزیه که پسرم مهمونه مامانه.تا فردا صبح زود که میخواد به دنیا بیاد از اول تمامی لحظه ها با مامان بوده.با هم نفس کشیدیم.با هم  حرکت کردیم . با هم خوردیم .با هم خوابیدیم.یه صدم لحظه جدا از هم نبودیم و حالا چقدر دقایق سختیه...چون جدایی نزدیکه .....همیشه برای این که هر چه زودتر فرزندم را بغل بگیرم  روزها را شمردم و بارها در آغوش گرفتنش را در ذهنم تجسم کردم ولی حالا میخوام که زمان بایسته و ما همین طور با هم باشیم و جدا نشیم.پسرم داره تو وجودم تکون میخوره و نمیدونه که چی در انتظارشه و کمتر از 24 ساعت دیگه به جهان بیرون هدایت میشه.

 

 

 

کارهای مهمی که باید تا انتهای شب انجام بدم را لیست کردم که یادم نره.خونه را تمیز کردم و وسایل پذییرایی از میهمانها را روی میز گذاشتم.همه چیز مرتب و روی نظم خودشه.

 

 

 

تلفن را برداشتم تا مثل هر روز صبح به مامانم زنگ بزنم.هرچی زنگ زدم کسی برنداشت.به خواهرام زنگ زدم برنمیداشتن.موبایلها جواب نمیدادن.خیلی نگران شدم.چرا هیچ کس تلفنش را بر نمیداره؟ نهایتا به موبایل پدرم زنگ زدم .گوشی را برداشت ولی صداش لرزون بود.معلوم بود تو جمعیته و صدای نوحه هم میومد.پدرم شروع به گریه کرد و تازه فهمیدم که مامانی (نا مادری بابا که از 7 یا 8 سالگی بابام و 2 تا از عموهام را بزرگ کرده شب قبل فوت کرده.اون حکم مادر بزرگ را برامون داشت و ما را هم  مثل نوه هاش میدونست.از قبل از عید دچار مشکلی در مغزش شده بود و دکترها  گفته بودن که دچار تومور مغزی گسترده شده و هر روز توانایی اش از روز قبل کمتر میشد.تو این شش ماه وضعیتش خیلی سریع به وخامت رفت و یادمه  همه ازش قطع امید داشتن و تنها کاری که میشد براش کرد دعا بود.یادمه چند بار از ذهنم گذشته بود که نکنه مامانی همزمان با به دنیا اومدن پسرم فوت کنه که حالا همون ترس تبدیل به واقعیت شد.شوکه بودم هم از فوت مامانی و هم از این همزمانی.عمر دست خداست و خدا رحمتش کنه ولی بعدش میگفتم چقدر پسرم بد شانسه که تو این زمان به دنیا میاد.فقط گریه میکردم هم برای بد شانسی پسرم و هم برای مامانی.

 

 

 

اظطرابم کم بود یکی دیگه هم اضافه شد................خدایااااااااااا کمکم کن.

 

 

 

از عصر دیگه بهش فکر نمیکردم.باید روحیه خودم را خوب نگه میداشتم.همسری اومد و یه سر رفت مراسم شام غریبون مامانی که تو خونه عمه ام 2 کوچه پایین تر از خونمون بود.من نرفتم.شگون نداشت.

 

 

 

دکتر گفته بود ساعت دوازده شب 27 ام که در واقع روز 28 شروع میشه برم بیمارستان بستری بشم  تا از شبه قبل تحت مراقبت باشم و صبح نفر اول زایمان کنم.روزهای آخر شهریور بیمارستانها شلوغه و تعداد زایمانها زیاده. همه میخوان بچه شون نیمه اول سال به دنیا بیاد برای همین اونهایی که تاریخ اوایل مهر هم هستن میرن تا آخرهای شهریور زایمان کنن.

 

 

 

غروب حمام کردم و تمام مواردی که لیست کرده بودم را تیک زدم.

 

شب 27 شهریور 87 : ساعت 11 رفتیم خونه مامان و خواهره بزرگم را برداشتیم که بریم بیمارستان.بابا بهتر بود و از اینکه پسرم به دنیا میاد خوشحال بود.اون غم از دست دادن مامانی را که مثل مادر واقعیش بود را با  تصورات تولد نوه اش از یاد میبرد و آروم بود.

 

 

 

رفتیم بیمارستان و پذیرش شدم و اتاقم را بهم تحویل دادن.باورم نمیشد که دعام گرفته باشه. همون اتاقی که خواهرم سر زایمانش توش بستری بود را بهم دادن.خاطرات خوب داشت مثل 8 سال پیش تکرار میشد.خیلی خوشحال بودم و سعی میکردم که دیگه به اتفاقات گذشته و در پیش روم فکر نکنم و فقط و فقط در حال باشم.همونجوری که در دوره یوگا یاد گرفته بودم که در لحظه باشم نه در گذشته و نه در آینده.شب تو اتاقم نخوابیدم.تو بخش مراقبت ویژه زایمان تخت دادن و تا صبح کنترل میشدم.ساعت 1 بعد از نیمه شب رفتم روی تخت و ساعت 6 صبح با صدای زنگ بخش ویژه که اعلام اومدن یکی یکی خانم های باردار را برای زایمان میداد بلند شدم.اصلا خوابم نبرده بود تا صبح به پنجره نگاه میکردم.

 

روز 28 شهریور 87 : روز دیدار : از تخت بلند شدم.خانمهای جوان باردار تو یه اتاق نشسته بودن و داشت یکی یکی به تعدادشون اضافه میشد.صبحانه ندادن خوب آره عمل داشتیم ولی من شبه پیش هم شام شیر و خرما خورده بودم و دلم خالی بود.آخه دکتر گفته بود شام سبک بخور من هم خیلی سبکش کرده بودم.سند را وصل کردن و آماده شدیم.چند تا از بیماران خانم دکتر من هم آماده بودن .ساعت  7.30 خانم دکتر اومد.به هممون سلام کرد.همه انتظار داشتن که خانم دکتر اول اونا رو عمل کنه که خانم دکتر گفت که من به دلیل فشار خون باید سریعتر عمل بشم و من اولین بیمار خانم دکتر بودم که رفتم اتاقه عمل.خانم دکتر غیر از من 3 یا 4 تا عمل سزارین دیگه و 1 عمل زنان داشت.وقتی روی ویلچر به سمت اتاق عمل میرفتم در باز شد و پشت در همسری و خواهرام ایستاده بودن و دلداری میدادن و خوشحالی میکردن.سریع بیهوش شدم و ................................

 

 

 

................................................................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/.

 

 

 

صدای دستگاه تنظیم ضربان قلب شنیده میشد.صدای صحبت 2 تا خانم با هم شنیده میشد...........................

 

 

 

چشمهام را باز کردم.فکر میکردم هنوز عمل نشدم.دستم را بالا بردم و گذاشتم روی شکمم.شکمم پایین اومده بود.پس زایمان تموم شده و پسرم از درون جسمم خارج شده.............تو اتاقه ریکاوری بودم. از پرستار پرسیدم ساعت چنده؟ گفت یک ربع به ده. سرم را برگردوندم به چپ بغل دستیم بیهوش بود که بردنش.انگار از خواب بیدار شده بودم. هوشیار بودم و اصلا درد نداشتم.کاملا به هوش اومده بودم و متوجه اطراف بودم.اصلا حالم بد نبود و انگار نه انگار.2 تا پرستار اومدن بالا سرم و یک کمر بند پهن را دور شکمم بستن.بهم گفتن یه کم خودت را بلند کن و من سریع کمرم را بلند کردم بدون احساس درد و ناراحتی.کمر بند را بستن که بعدا فهمیدم کسانی که فشار خون دارن باید این کمر بند خاص بعد از زایمان بهشون بسته بشه که سلولهای قسمت عمل شده نمیره.(فقط مال فشار خونیهاست).یکی دیگه را آوردن بغل دستم. اون سرش را به اطراف تکون میداد و ناله میکرد و چشمهاش بسته بود.یادم اومد اون بیمار بعدی خانم دکتر من بود.بچه اش دختر بود.

 

 

 

چشمهام را بسته بودم که 2 تا پرستار با هم صحبت میکردن.بهم میگفتن این اصلا آه و ناله نمیکنه و بهش که گفتیم کمرت را بلند کن راحت بلند کرد ....چقدر صبرش زیاده.......اون یکی گفت : بچه اش را ندیدی که چقدر خوشگله...........(من را میگفتن) .

 

 

 

2 تا آقا اومدن و تخت من را به سمت بخش هل دادن.پشت در اتاق عمل مامان و بابا و همسری و خواهرام و مادر همسری منتظر بودن.

 

 

 

آرمان عزیزم .............بخشی از وجودم بود که ساعت 8 و پنج دقیقه صبح پنج شنبه 28 شهریور 87 به دنیا اومده بود.من ساعت 10 روی تخت اتاقم قرار گرفتم.از همسرم   درباره پسرمون پرسیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

گفت : خوبه خوبه.......شبیه تو...................موهای سرش زیاده............

 

 

 

خدا را شکر که پسرم سالم و سرحال و رسیده به دنیا اومده و به هیچ دستگاهی احتیاج نداره......................

 

 

 

آرمان را 10.15 آوردن تو اتاقم و بعد از معرفیش از نظر نام مادر و دکتر و دکتر کودکان و بعد اندازه وزن و قد اول از همه دادن تو بغل پدر بزرگ ( بابام).......مادر بزرگ (مامانم).....مادر بزرگ ( مادر همسری).........پدر آرمان (همسری)...........خاله نوبت نشد و آخر از همه بغل مامان.گذاشتن روی دست چپم و چقدر گرمای وجودش آرامش بخش بود.

 

 

 

موهای شسته شده اش از زیر کلاهش به شکل مجعد روی پیشونیش چسبیده بود و لبهای خیلی سرخی داشت.آرامش و مظلومیت خاصی تو چهره اش دیده میشد.این را بقیه هم میگفتن که هنوز هم همینطوریه.خانم پرستار گفت یکی از نوزادادن خوشگل بیمارستانه که کمتر دیده میشه.آروم خوابیده بود و با کمک پرستار کمی به سمت سینه ام هدایت شد....................

 

لحظه تولدت لحظه تولد دوباره من است پسرم

 

 

 

 

 

نایت اسکین

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

شبنم
26 شهریور 90 11:42
سلام پيشاپيش تولد پسرت مبارك... ايشاالله كه يك عمر با عزت و سلامتي و موفقيت كنار پدر و مادر خوبش زندگي كنه، حسابي آرمان قند عسل رو ببوس. براتون ارزوي موفقيت دارم.مي بوسمتون هر دوتاتون رو... در ضمن نوشته ات خيلي خوب بود...


ممنون از یاد کردنت عزیزم.
zeinab
26 شهریور 90 17:04
همیشه دلهره های شیرین ما آپیم عزیزم حتما نظر بدین مرسی
خاله ی امیرعلی(الهه)
27 شهریور 90 12:11
خیلی عالی نوشته بودین با شوق همشونو خوندم صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می اید انگار امدن تو نزدیک است لمس بودنت مبارک
مامان آريا
27 شهریور 90 13:04
سلام عزيزم خيلي لحظات سختي رو پشت سر گذاشتي ولي خدارو شكر كه آخر سختي هات به خوشي و بغل كردن گل پسرت ختم شد تولد آرمان گل خاله پيشا پيش مبارك عزيزم اميدوارم هميشه باعث سر افرازي مامان و باباي مهربونت باشي
مامان ماهان
27 شهریور 90 15:31
سلام خانمی ممنونم که بهم سر زدی بازم ممنونم از نظر قشنگت........ چه گل پسر نازی داری خدا حفظش کنه خداروشکر که لحظات سختت با بغل کردن آرمان جون تموم شد ... تولد عزیز دلت و تبریک میگم الهی کنار هم همیشه خوووووووووووووووش باشین ممنون ارز لینکت لینک شدی عزیزم
آیهان فرمانروای ماه
27 شهریور 90 18:38
تولد تولد، تولد آرمان جون مبارک. 200 ساله بشی گل پسر قند عسل. اهالی ماه هم تبریک میگن و از این بالا برات دسته دسته گل و بوسه می فرستن.


مرسی عزیزم.یک بوس برای فرشته کوچولو.
maedeh
28 شهریور 90 0:39
سلام
وبلاگ قشنگی دارین

با اجازه تون میخوام لینکتون کنم. اگه شما هم از وبلاگ ما خوشتون اومد لینکمون کنین.

تولدت آرمان عسلی هم مبارک
ماشالله خیلی نازه.






ممنونم.بهتون سر میزنم.
مائده
28 شهریور 90 0:40
به وب ما سر بزنید. خوشحال میشیم


حتما میام
بابای یاسمین زهرا
28 شهریور 90 0:46

تولدت مبارک گل پسر .همیشه شا و سلامت باشی


ممنون از تبریکتون
مامان مانلي
28 شهریور 90 9:02
سلام شاهزاده كوچك.تولدت مبارك .روزهاي پرشكوه زندگي در انتظارت باد.بوسه بسيار خوشگل ترين سه ساله ي دنيا!


ممنون که یاد کردین.یه بوس گنده برای شما.
مامان نوژا
28 شهریور 90 10:02
سلام خیلی قشنگ احساست و حرفهات رو بیان کردی خیلی زیبا بود به ما هم سر بزنید


ممنون.باشه حتما.
مامان ریحانه
28 شهریور 90 18:36
سلام خواستم تو پست خودش تبریک بگم اما نتونستم روی نظرتون کلیک کنم click here to download plugin افتاده بود روش عزیزم آرمان جون تولدت مبارک ایشالا 120 سالگیت