آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

روزهای دلهره و اظطراب

1390/6/21 23:43
نویسنده : مامان آرمان
1,012 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

 

 

دوشنبه 18 شهریور سال  87 : عصر وقت دکتر زنان برای معاینه و چکاپ دوره ای ماه آخر بارداری.زمان زایمان به روش طبیعی 22 مهر 87.زمان زایمان به شکل سزارین 10 یا 12 مهر 87.فشار خون 14 روی 8 و 9.بقیه معاینات نرمال.دکتر پیشنهاد به بستری شدن در بیمارستان داد تا تحت مراقبت و کنترل وضعیت باشم.روزهای اولین ماه رمضان بود .امروز برای افطار از طرف مامان و بابای (مامان) دعوت به رستوران باغ گیلاس بودیم.برنامه دعوت افطاری کنسل شد.من در بیمارستان پذیرش و بستری شدم.اتاق 2 تخته بود .هم اتاقی خانمی میانسال که فردا عمل زنان داشت.مامانی و بابایی (مامان) با نگرانی به بیمارستان اومدن.شب مامان و بابا و بعد همسری رفتن.من همراه نداشتم.به اتفاق هم اتاقی فیلمهای شبهای رمضان را دیدیم.آزمایشات خون و ادرار 24 ساعته و کنترل منظم فشار خون و ضربان قلب جنین انجام میشد.دلشوره و نگرانی از اینکه چی در انتظارمونه نمی گذاشت بخوابم.از طرفی به دنیا اومدن زود هنگام پسرم خیلی ناراحتم میکرد و از طرفی مشکلات کلیوی که برای خودم پیش میومد فکرم را آشفته میکرد.نگران... نگران و نگران از اینکه نمیدونی چی پیش میاد.

 

سه شنبه 19 شهریور 87 : صبح زود صبحانه آوردن.هم اتاقی را برای جراحی آماده کرده و بردن.من تنها بودم.دکتر اومد ویزیتم کرد و گفت بهتره راه برم و زیاد نخوابم.تمامی بیماران بخش زنان یا خانمهایی بودن که زایمان کرده بودن یا برای جراحی های زنان بستری بودن.تنها بیمار بدون عمل و مشکل خاص من بودم.با اون شکم گنده در بخش راهپیمایی میکردم.8 سال پیش روژین (دختر خواهرم) تو همین بیمارستان به دنیا اومد.دکترش هم همین خانم دکتر من بود.بعد از ظهری که روژین به دنیا اومد و رفتم دیدنش ..چقدر هیجان زده بودم.چقدر دیدن روی ماهش لذت داشت.اون اولین خواهر زاده و اولین نوه خانواده ما بود.میگفتم کی میشه بزرگ بشه به من بگه خاله.

 

 رفتم همون اتاقی که خواهرم توش پستری بود.اتاق خصوصی بزرگ و دلواز به رنگ صورتی.رفتم داخل.خانم جوانی نوزاد دختری در بغل بر روی تخت نشسته بود.مادرش هم همراهش بود.بچه اولش یه پسر 3 ساله و این بچه دومشون بود.تبریک گفتم و ماجرای خاطرات اتاق را براشون گفتم و در مورد سوالاتی که در ذهنم بود ازشون راهنمایی خواستم.خوش برخورد بودن و من را راهنمایی کردن و برای زایمانم کلی دلداری دادن.چقدر دوست داشتم که روزی که زایمان میکنم تو همون اتاق بستری بشم.

 

صدای نوزادان از اتاقهای مختلف شنیده میشد.خواهرم و روژین اومدن به دیدنم.ناهار آوردن بدون هیچ منع و رژیم غذایی خاصی.خوراک مرغ و سبزیجات که چقدر خوشمزه بود.باورم نمیشد که غذای بیمارستان اینقدر خوشمزه باشه.همه بیمارستانها همینطوره؟برای روژین هم از غذای همراهان گرفتیم.عدس پلو بود و روژین هم اون عدس پلو را یکی از خوشمزه ترین عدس پلوها میدونه.روژین را خواستم ببرم اتاقی که توش بوده را ببینه ولی راضی نشد.آخه یه کم خجالتیه.هم اتاقی را نیمه بیهوش آوردن . درد داشت و خیلی ناله میکرد.با دیدن اون به نگرانی هام اضافه شد.آیا سزارین هم اینقدر درد داره؟مدام از پرستارهایی که بهم سر میزدم میپرسیدم و جواب اونها این بود که عملهای زنان درد بیشتری نسبت به عمل سزارین داره.تا خواستم استراحت کنم ساعت ملاقات شد.تعداد زیادی از ملاقات کننده ها که با گل و شیرینی برای دیدن نوزادان و بیماران اومده بودن بخش را پر کرده بود.هم اتاقیم هنوز تو حال خودش نبود ولی یه عالمه ملاقاتی داشت.اتاق شلوغ بود.ملاقاتیهای اون میدیدند من ملاقاتی ندارم دلشون به حالم سوخت و به دیدن من هم اومدن و حالم را میپرسیدن.باهام حرف میزدن و برام آرزوی خوبیها را داشتن.آخه من موردی نداشتم و تازه ملاقاتیهام در ساعات غیر ملاقات می آمدن.عصر همسری اومد و تا شب هم موند.بابا هم اومد و زود رفت.مامان همسری فقط زنگ زد .خیلی ازش دلگیر شدم.

 

چهار شنبه ٢٠ شهریور ٨٧ : جواب آزمایشات و کنترل فشار خون خوب بود.خواهر بزرگم اومد به دیدنم.ازش خواستم با پرستارها صحبت کنه تا مرخص بشم.حالم خیلی خوب بود و مشکلی نداشتم.نگرانیم کمتر شده بود.دکتر اجازه مرخصی را با مسوولیت خودم بهم داد.من هم قبول کردم.همسری اومد.نکات لازم بهم گوشزد شد و مرخص شدم.دیگه نگران نبودم و با خوشحالی برگشتم خونه.

 

برمیگردم خانه تا برای اومدن مهمان آسمانیم خودم را بیشتر آماده کنم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

دنیای زیبا

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرین
22 شهریور 90 14:39
سلام اینقدر زنده و هیجانی نوشته بودی که یه لحظه یادم رفت تاریخش مربوط به کی بوده همیشه سالم و شاد باشید
شبنم
23 شهریور 90 11:55
سلام اين قسمت رو خيلي خوب نوشته بودي، بقيه رو هم بنويس ببينيم چي شد!!
خاله ی امیرعلی
23 شهریور 90 22:33
منم مثل بقیه ی دوستان مشتاق خوندن بقیه مطلب هستم
مامان ماهان عشق ماشین
24 شهریور 90 16:42
خیلی خوب نوشته بودین .منتظر ادامه اون هستیم.