شعر باز باران
دو هفته پیش آرمان به مدت یه روز مریض شد.تب کرده بود و چون شب بود بردیمش بیمارستان کودکان طالقانی.بچه های مریض در صف انتظار معاینه زیاد بودند.همه از اون ویروسهای تب و استفراغ گرفته بودند.خدا را شکر آرمان اون علایم را نداشت.ما تا نوبتمون بشه تو ماشینمون منتظر بودیم که باران هم میومد.آرمان تو بغلم بود و برای اینکه سکوت را بشکنم و توجه آرمان را از تبی که داشت پرت کنم آروم شعر باز باران را که تو کتاب دبستان میخوندیمش و باید حفظ میکردیم را شروع کردم به زمزمه.وقتی شعر را که همراه بود با بارش زیبای باران را میخوندم چقدر آروم شدم.آرمان هم خوشش اومده بود و با اینکه حال نداشت میگفت دوباره بخون.بیشتر شعر را حفظ بودم اما چند بیت انتهایی را یادم نمی اومد.بعدا سر حوصله شعرش را سرچ کردم و چون تو روزهای بعد بخصوص روزهای بارانی ارمان اصرار داشت اون را دوباره براش بخونم و اون هم سعی کرده قسمتهاییش را حفظ کنه تصمیم گرفتم شعرش را براش اینجا بزارم.
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان
کودکی ده ساله بود
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از لب جوی
دور میگشتم زخانه
می شنیدم از پرنده
از لب باد رونده
داستانهای نهانی
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی
پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا ...هست زیبا.... هست زیبا
به یاد روزهای خوب دبستانم