آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

آرمان و سفر به چین - روز سوم (خاطره و عکس)

1390/5/16 22:51
نویسنده : مامان آرمان
2,156 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم عسلم پسرم امیدم

این قسمت خاطره روز سوم سفرمون یعنی شنبه 1 مرداد سال 90 هستش.

مثل روز قبل ساعت بیدار باش راس 6 صبح بود که تلفن با برنامه از پیش تایین شده به صدا در اومد و تا 6.15 ادامه داشت. طبق برنامه روز قبل شما در خواب ناز و سنگین بودی و ما جداگانه رفتیم سالن برای صرف صبحانه .

ساعت 8.30 در لابی حاضر بودیم و یک سری بازدیدهای دیگه برای امروزمون ترتیب داده شده بود.شما در لابی هتل با یک پسر ژاپنی که اون هم توریست بود آشنا شدی و اون با احترام و خیلی آروم بازی اش را به شما هم نشون میداد.

آرمان و پسر ژاپنی توریست

آرمان و پسر ژاپنی

 

یک چیزی که در بچه های توریستهای اروپایی و ژاپنی و خود چینی ها خیلی به چشم میاد آرامشی هست که اونها دارن و حرکات و رفتارهاشون بسیار با احترام و در کمال آرامش و دوستی است که این قضیه در مورد بچه های ما ایرانی ها کمی متفاوت است.بچه های ما بسیار پر تحرک و هیجانی و کم طاقت اند  و بسیار زود عکس العمل نشون میدن که این قضیه در اونجا کمتر به چشم می خورد.

آرمان و پسر ژاپنی

 

بقیه خاطره و عکسها در ادامه مطلب

اولین گشت تورمون بازدید از مرکز طب سنتی بود.نمی دونستیم چی در انتظارمونه.وارد محوطه سر سبز و زیبایی شدیم که یک ساختمانی شبیه محیط یک دانشگاه کوچک  در میان اون بود.پس از ورود به ساختمان در طبقه دوم اتاق بسیار بزرگی که در دو بخش راست و چپ صندلیهای بزرگ و پهن مخملی قرمز رنگی قرار داشت که انگار رفتیم مهمونی.همسفرامون در ردیفهای جلویی نشسته بودن و ما در ردیف یکی به آخر سمت راست نشستیم.خانمی چینی که فارغ التحصیل رشته زبان فارسی بود آمد و بسیار مسلط به زبان ما شروع کرد به صحبت.

چینی ها در درمان بیماری هاشون اول طب سنتی را انتخاب میکنند.درمان با طب سنتی به دلیل استفاده از ترکیبات گیاهی در چین بسیار طرفدار داره برعکس ما ایرانیها برای درمان تمامی بیماریهامون از داروهای شیمیایی استفاده میکنیم و طب سنتی برامون همون طب دکتر علفی هستش که آلان دیگه طرفداری نداره.طب سنتی با خواص گیاهی بسیار طولانی تر از داروی شیمیایی جواب میده و ما هم صبرمون کمه و دوست داریم که مثلا یه سرماخوردگی ساده 3 روزه خوب بشه ولی با طب سنتی درمان همین سرماخوردگی ساده تا 1 ماه طول میکشه.

غیر از داروهای گیاهی برای درمان تمامی بیماریها طب سوزنی و تغذیه درمانی و ماساژ درمانی هم در بین این مردم رواج زیادی داره.

تازگی ماساژ در برخی باشگاهای ورزشی و جاهای دیگه در کشورمون دیده میشه که هنوز هم شناخته شده نیست و استقبال زیادی هم ازش نمیشه.البته اگه برای رفع چاقی باشه که همه دنبالش میرن ولی ماساژهای دیگه که با روغنهای خاصی انجام میشه و فواید دیگه ای داره و به طبع هزینه بالایی هم داره هنوز زیاد جا نیافتاده.ولی در چین سالنهایی که فقط کارشون ماساژ به شکلهای گوناگون هستش بسیار زیاده و هزینه اش هم خیلی ارزونه .اینقدر این قضیه ماساژ در اونجا زیاده که در مراکز خرید قسمتی از فظای بازار مخصوص همین عمل ماساژ هست و کلی از خود چینیها در بین خریدشون برای رفع خستگی و ........میرن و به خودشون میرسن.

داشتم میگفتم که روی صندلیهای مبل گونه مرکز نشسته بودیم و داشتیم صحبتهای خانم چینی درباره هماهنگی یین و یان  در بدنمون را گوش میدادیم که به تعدادمان دختر و پسر جوان چینی لگن به دست وارد شدن.لگنهای صورتی و آبی رنگ که داخلش پر از آب داغ بود و یه چیزی شبیه چای تیبگ درونش غوطه ور بود که بوی خاصی میدا البته بوی بدی نبود.لگنها رو گذاشتن و جورابامون را درآوردیم و پاهامون را داخلش کردیم.چه گرم بود .

خندمون گرفته بود و نمی دونستیم چی در انتظارمون هستش.خانم چینی کلی صحبت کرد و در انتها همون دختر و پسر های چینی اومدن تا عملیات ماساژ را شروع کنند.

آرمان پسرم هاج و واج داشت نگاه میکرد و متوجه نبود که این کارها یعنی چه ؟

تا دید ما پاهامون را در آب گذاشتیم اون هم سریع جوراباشو در آورد و پاهاشو در لگن مامان کرد و بعد که ماساژ شروع شد اون هم روی دسته صندلی مامان و پدر نسشته بود و به کار اعجاب انگیز اونا با دقت نگاه میکرد و همون کار را روی پاهای کوچیکه خودش اجرا میکرد.با تغییر حرکت و حالت ماساژ اون هم همون کار را میکرد و کلی براش جالب بود و سرگرم شده بود و میخندید. بعد از ماساژ دکتر های طب سنتی اومدن و هر کدوم یک مترجم انگلیسی داشتن و از روی دیدن کف دست و رنگ چهره و ........ناراحتی جسمی هرکسی را تشخیص میدادن.همه ویزیت رایگان شدن و نسخه های 500 دلاری برای همه پیچیده شد.هممون مریض تشخیص داده شدیم و کلی داروی گیاهی که تقریبا هم شبیه به همدیگه بود تجویز شد.همه اعضا تور از نظر اونا مریض بودن و همه دواهاشون از 500 دلار به بالا میشد فقط برای یک ماه.چینیها خوب این توریستها را به هر شکلی میتیغن.اون از کارخانه مروارید و بعد هم اینجا.

     تنها افراد سالم همین دو کودک تور یعنی آرمان و سارا بودن. 2 یا سه نفر دارو هاشون را خریدن و بقیه درمان شیمیایی ارزون و زود بازده خودمون را به داروهای اونها ترجیح دادن.تنها چیزی که ما از اونجا اون هم به زور اونها خریدیم همون بسته هایی بود که  برای تسکین پاها و اعصاب بعد از یه روز خسته کننده در آب گرم استفاده میشود بود.تازه اون را هم به اصرار اونها و اینکه پدر تو رو دربایستی قرار گرفت و کلی هم پولش شد.

ما ایرانی ها به این چیزها کم بها میدیم و برامون جنبه سرگرمی داره و چندان اعتقادی بهشون نداریم.

بعد از تسکین پاها و اعصابمون به سمت مهمترین و زیباترین و یکی از عجایب هفتگانه جدید دنیا یعنی دیوار چین به راه افتادیم.از کیلومترها جلوتر ترافیک شروع شده بود و خیلی در ترافیک موندیم تا به نقطه ای رسیدیم که دیگه جلو رفتن از اونجا با ماشین به دلیل ترافیک زیاد ماشینهای توریستها امکان نداشت.بخاطر همین خیلی مونده از ماشین پیاده شدیم و در هوای گرم وشرجی پیاده به راه افتادیم که اگه به من بود حاضر بودم در ترافیک در ماشین خورده خورده به مقصد برسم تا پیاده در هوای دم و گرم که کمی هم آفتاب در اومده بود و حسابی پوستمون را میسوزوند.

آرمان در گرما پا به پای بقیه میره که دیوار چین را ببیند

 

دلم برای پسرم خیلی میسوخت که عزیزک مامان چطوری مثل آدم بزرگا هم پای ما راه می اومد و شکایتی هم نداشت.تیشرت اش را از تنش در آوردم و فقط شلوار تو پاش بود و مسیر را طی کرد.

یه عکس یادگاری دسته جمعی روبروی دیواراز گروه انداخته شد البته بخش زیادی از دیوار در مه قرار داشت و خوب دیده نمیشد.

نمایی از دیوار چین

آرمان در مقابل دیوار چین

 

وقتی از بخشی از دیوار بالا رفتیم هوا خیلی خوب شد و باد خوبی میوزید.گروه گروه از بچه  مدرسه ای چینی را آورده بودن که هم برای تفریح و گردش علمی بود و هم هر کدومشون یه کیسه نایلون در دست داشتند و با دستکش زباله های خشک ریخته شده در مسیر دیوار را جمع آوری میکردن.کلی از همون بچه ها دورو بر آرمان جمع شده بودن و اجازه میگرفتن تا با آرمان عکس بگیرن که آرمان بخاطر تجمع اون همه آدم که شبیه ما هم صحبت نمیکردن و اون متوجه نمی شد و هم بخاطر ازدهامشون دوروبرمون از کوره به در رفته بود و بی تابی میکرد.

آرمان با کنجکاوی داره از این سوراخهای تعبیه شده روی دیوار چین اون طرف را نگاه میکنه

آرمان کنجکاو

 

قربون پسرم برم  که از طرفی خستگی راه رفتن زیاد و از طرفی گرمای هوا و از طرفی ازدهام و زیگیل شدن بچه چینی ها خیلی ناراحتی میکرد و حتی وقتی خودمون بهش میگفتیم بیا با ما عکس یادگاری بگیر از عصبانیت جیغ میزد.الهی مامان فدات شه که باز تو بودی که تحملت بالاست و تا اونجا طاقت آورده بودی. از دیوار که اومدیم پایین از دکه های بیرونی در ورودی برات آب میوه خنک گرفتیم و حالت جا اومد چون آبی که ما آورده بودیم از صبح تو کیفمون گرم شده بود و جیگر آدم بزرگش با یه نوشیدنی خنک حال میاومد چه برسه به شما فسقلی.

آرمان خسته شده ازبس ازش عکس انداختن

آرمان کلافه

تو قسمت بیرونی دیوار یه مکانی بود که لباسهای سنتی چین را میدادن بپوشیم و در مقابل تصویر از پیش آماده شده دیوارعکس می انداختن که من خیلی دوست داشتم اونجا عکس بگیریم که پدر راضی نشد و ما هم به سمت اتوبوس به راه افتادیم.

ناهار ما را به رستوران اسلامی ترکیه ای بردن.غذاهاش خوب بود از دیروزی که خیلی بهتر بود.آرمان فقط مثل کنجشکها به هر غذایی یه تکی زد بعد میز چرخدار گارسونها و خدمه رستوران نظرش را به خودش خیلی جلب کرده بود و مدام میرفت میز اونا را که در حال جمع کردن غذاهای رو میزها بودن را در سالن رستوران به اطراف هل میداد و اگه کسی هم مانعش میشد اون را با دستش و اعتراض شدید کنار میزد.بیچاره خدمه مونده بودن با آرمان چیکار کنند و نمی تونستن کارشون را انجام بدن .به حرف ما هم گوش نمیدادی.من و پدر طبق معمول نفهمیدیم چی میخوریم.یکی از هم توریهامون که سر میز ما نشسته بود زن و شوهری بودن جوان و بسیار سانتی مانتی که ما فکر کردیم تازه ازدواج کردن و با هم دوتایی اومدن سفر که همون سر میز گفتن که 2 تا بچه دارن یک  دختر 8 ساله و یک پسر3 ساله که آنقدر شیطونن که با خودشون نیاوردن و وقتی ما را میدیدن خیلی به خودشون می بالیدن که چه کار خوبی کردن و بچه هاشون را نیاوردن و آلان راحتن و به سادگی هر کاری میخوان میکنن.

آرمان بعد از ناهار در اتوبوس خوابش برد و بازدید بعد از ناهار ما از کارخانه سنگ یشم بود.سنگ یشم اصل برای چینی ها مقدس و ارزشمند و به اشکال مختلف در خانه یا وسایل شخصی استفاده میشه.عزیزکم پسرکم خوشگلکم نانازکم از خستگی خوابیده بود و پدر اون را در کالسکه اش گذاشت و رفتیم تا از این کارخانه دیدن کنیم.این جور بهمون توضیح دادن که سنگ یشم باعث نشاط و خوشبختی و سلامت قلب انسانه و اگه این سنگ با طلا ترکیبی ساخته بشه خیلی در سلامت قلب تاثیر داره.اونجا فقط عکس گرفتیم و آنقدر مجسمه ها و حتی ابزار زینتی خانمه گران بود که چیزی نخریدیم.

نمایی از نمایشگاه یشم

نوبت به مرکز تهیه چای بود.چای یکی از مهمترین و با ازرشترین نوشیدنی چینی هاست و اونها بیشتر چای سبز و یا چای های مخصوص خودشون را استفاده میکنن همان طور که ما سر صبحانه و در میان روز وعده ای هم بعد از غذا عادت به خوردن چای دارن اونها هم به جای چای سیاه ما چاهای سبز و مخصوص خودشون را به عنوان آب در طول شبانه روز بسیار استفاده میکنن.آرمان در مسیر این مرکز با صدای موزیکی که در اتوبوس گذاشتن خیلی زود بیدار شد.به مرکز تهیه چایهای سنتی دکتر تی رسیدیم.در یک اتاق متوسط دور یک میز بزرگ 4 نوع چای سنتی چینی آماده و در فنجونهای بسیار کوچکی سرو شد و توضیحات لازم در مورد چایها و اثرات مثبت هرکدومشون داده شد و یک سری مطالب خنده دار در مورد تفاوت در نحوه نوشیدن چای خانمها و آقایون و یک سری برنامه جالب با چای نشان داده شد.

آرمان از برنامه اجرا شده سر در نمی آورد و حوصله اش سر رفت و رفت سمت سارا دوستش که سر و صداشون اتاق را برداشته بود از طرفی هم کم خوابیدنش لجبازش کرده بود و با هر مخالفتی گریه میکرد.مامان فدات بشه که اگه میشد از همونجا برمیگشتیم هتل که نمیشد.اونجا از هتل خیلی دور بود و باید منتظر میشدیم تا برنامه این قسمت هم تموم بشه.یکی از چایهایی که دادن خوشمزه بود و پدر چند تایی خرید.

بعد از بازدید مرکز چای اون دست خیابان یک فروشگاهی بود که هم توریها میخواستن برای خرید برن اونجا.ما هم با اونها همراه شدیم ولی پسرم کلی شلوغی کرد و از کنترل خارج شده بود.خسته بود و کمی هم گشنه و تنقلاتی که براش برده بودیم را نمی خورد.

مامانم کلی بهونه گرفتی و مدام میگفتی از مسیری که من میخوام بریم که ما را به سمت سوپر بزرگ در طبقه بالا بردی و اینقدر بزرگ و بی علامت راهنما بود که در اونجا گم شده بودیم و در خروج را پیدا نمیکردیم و از هرکسی هم میپرسیدیم چون زبان انگلیسی نمیدونستن متوجه نمیشدن و ما فقط  دوره خودمون میچرخیدیم.خیلی چیزهای خوبی تو سوپرش بود که نتونستیم تماشا کنیم و  بخاطر گریه های شما نمی تونستیم در خروج را پیدا کنیم.کلی چرخ چرخ عباسی کردیم تا در خروج نمایان شد و از فروشگاه اومدیم بیرون.

پدر سریع رفت برات مک دونالد گرفت و ما در اتوبوس منتظر بقیه هم توریها بودیم شما شامت را خوردی و حالت تازه اومد جاش که یکی یکی بقیه آمدن و برگشتیم هتل و حالا شما سرحال بودی و دلت میخواست بازی کنی و من و پدر که تو فروشگاه حسابی به خاطر گریه های شما کوفته و داغون بودیم و حال نداشتیم که غذایی بخوریم و شما بازیت گرفته و نمی گذاشتی بخوابیم. تمام خوشیهای سفر یک طرف و این سختیهاش هم طرف دیگه سفر ما بود.

ببخشید مامانه گلم پسرعزیزم که ما امروز تو بازدیدهایی که داشتیم کمی بیشتر از سن و سالت ازت توقع کردیم و خسته شدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان ماهان عشق ماشین
17 مرداد 90 10:53
سلام.همیشه به شادی و سفر.چه عکسای قشنگی.کاش عکس دانش آموزای چینی رو هم گذاشته بودین.
دنیایی دارن این بچه ها.
آرمان جون حق داشتن دورتو بگیرن.آخه تو خیلی خوشملی(=خوشمزه خوشکل)


عکسهای دانش آموزان با شئونات این وبلاگ برابر نیست وگرنه حتما میگذاشتم خاله.
شبنم ، مامان شیرین
17 مرداد 90 16:47
سلام عکسهای آرمان خیلی خوب شده، حسابی از طرف من ببوسش.


ممنون شبنم جون.
mamane amir ali
18 مرداد 90 0:08
salam.in ghesmat ham ziba bood.
areh azizam hatman be zodi harf mizaneh.yani hanooz harf kamel nemizaneh?
in sadayeh amirali maleh 1saleghisheh.
mokham maleh emsalesham befrestam.
amir ali az 10 mahegi harf zad kamel.
ziad bahash harf bezan.
tv kamtar bebineh.amir ali ham 11 kilo hastesh va man narahatam.har bacheyi ye chizi dareh.amir ali zood harf zad vagarneh arman joon hanooz zodeh .negaran nabash.l

ممنون از نظرت.ایشاء ا...موفق باشه.
مامان آروین
18 مرداد 90 13:30
سلام همیشه به شادی و مسافرت ایشالا در کنار هم شادی و سلامت باشید عکساتون هم خیلی قشنگه از طرف صورت گل پسرتونو ببوسید


ممنون.
سمیه: مامان مسیح
19 مرداد 90 3:56
الهی قربون آرمان جونم بشم با این سفر با حالش....
بووووووس واسه آرمان گل



ممنون خاله
مامان آريا
19 مرداد 90 11:10
سلام عزيزم هميشه به گردش و تفريح عكساي پسملم خيلي ناناز شده بود آماني رو از طرف من ببوسش
ثمين
20 مرداد 90 10:18
سلام. با افتخار لينك شديد.
بهارک
21 مرداد 90 2:30
سلام..طراحی عکس وقالب وبلاگ..خوشحال میشم بهم سر بزنید..ممنون از اینکه مارو لینک کردید..من همیشه در خدمتم..
مامان امیرعلی
21 مرداد 90 10:29
امیدوارم که بهتون حسابی خوش گذشته باشه.آفرین به آرمان که اینقدر آقا بوده .ماشالله
مامان کوثر
26 مرداد 90 14:33
خوش به حال آمان جون که تو بچگیش همچین جاهای قشنگی رو دیده ای ول به مامان باباش آرمان جون هم خوش عکسه ها .............. بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس


مرسی عزیزم.