آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

آرمان و سفر به چین - روز چهارم (خاطره و عکس)

1390/5/21 13:35
نویسنده : مامان آرمان
2,243 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسر مامان سلام

امروز خاطره روز چهارم سفر را مینویسم.بیشتر خاطرات و بازدیدها مال همین روزهای اول هستش.

یکشنبه 2 مرداد 90 بود. ما و یک سری از هم توریهامون جزء تور پکن بودیم ولی تعدادی از هم توریهامون پکن-شانگهای بودن.اونایی که شانگهایی بودن 2 مرداد صبح ساعت 9 رفتن فرودگاه که برن شانگهای ولی بقیه در پکن بودن و روز را با لیدر چینی یعنی هری بازدیدهاشون را ادامه میدادن.برنامه روز ما از ساعت 12 شروع میشد.

صبح تا ساعت 8 خوابیدیم وساعت 9 با همدیگه رفتیم برای خوردن صبحانه و در سالن هم توریهامون که 3 تا زوج بودن و 2 تا شون هم خانمهایی هستند که با هم همکار بودن و با هم به این سفر آمده بودن در سالن صبحانه بودن.یکی از اون زوجها باران جون با همسرش  آقا علی رضا بودن که دیروز با شما آقا آرمان دوست و صمیمی شده بودن و باهات  کلی بازی کردن و خیلی به من و پدر کمک شد. کلی از عکسهای 3 نفره ما را اونها گرفتن.شما اینقدر زود باهاشون دوست شده بودی که بهشون خاله و عمو میگفتی.آقا علی رضا تو موبایلش یه بازی داشت که یه گربه ای بود که هر کلمه ای شما میگفتی اون تکرار میکرد و اگه به اعضاء بدنش اشاره میکردی همون سمتش تکون میخورد.خلاصه کلی باهاش بازی کردی.آقا علی رضا و باران جون 13 سال بود که ازدواج کرده بودن و خیلی زوج خونگرم و مهربونی بودن.خیلی هم فعال بودن و تا فرصتی پیش می اومد از تمام موقعیتها وامکانات جدید در پکن استفاده میکردن و هر چیزی را تجربه میکردن.

اونها پیشنهاد دادن بریم مقبره مائو در میدان تیان آن من و ما هم اسقبال کردیم و تا ساعت 12 باید برمیگشتیم تا بازدید از چند جای دیگه را با تور همراه بشیم. سوار تاکسی شدیم و مقصدمون مقبره مائو بود. رانندگان چینی بجای آب یا آب میوه یا چای از چای سبز خودشون که براشون مثل چای سیاه ما مهم هستش و در قمقمه های پلاستیکی بزرگی پر کردن در طول کارشون استفاده میکنن و کنارشون گذاشتن.اغلب تاکسی ها تاکسی متر دارن و بر اساس اون قیمت میدن.تا میدان تیان آن من راهی نبود و زود رسیدیم امروز هوا آفتابی بود و باز هنوز دم داشت.خانمهای چینی برای اینکه آفتاب یا تشعشعات آفتاب به پوستهاشون نرسه چتر روی سرشون میگیرن.البته تو روزهای کاملا ابری هم چتر میگیرن که برای ما جالب بود.میگفتیم وا هوا که ابری است اینها چرا  چتر میگیرن نگو تو روز کاملا ابری هم پوست تیره میشه که ما امروز دیدیم که بله صورتهامون و دست و پاهای شما بر خلاف تصور ما که هوا ابری است ولی کاملا سوخته.چترهاشون چقدر زیبا بود یا حالت توری داشت و فقط مخصوص آفتاب بود یا حالت مشمعایی که هم برای آفتاب و هم برای باران مورد استفاده است.راستی این بادبزنهایی که در ایران بسیار زیاده و ما اونها را خیلی ارزون میخریم اونجا خیلی گران بود .مثلا دیروز تو یک فروشگاه همین بادبزنهای چینی خودمون به مبلغ 18 هزار تومن قیمت داشت عجب..............

 

خلاصه دور میدون داشتیم دور خودمون میچرخیدیم که کجا باید بریم و ......که یک مامور ساماندهی بازدید کنندگان مقبره ما را انداخت تو تورش.به به...... توریستن و بی اطلاع........به به..... چه لقمه ای بودیم براش.

ما را به سمت محل تحویل کیف و دوربین هدایت کرد و 2 برابر خودشون ازمون بابت نگهداری از وسایلمون پول گرفت با این تفاوت در صف تحویل اسباب نیاستادیم.

بعد ما را به سمت صف بسیار بسیار عریض و طویل بازدید کنندگان مقبره برد و صف را که کمه کم 1 ساعتی در زیر آفتاب باید در صف میموندیم را نشان داد و گفت 100 یوآن معادل 18 هزار تومان ما میشه بدین  ببرمتون جلو و کلی لوس شد و از ما چونه از اون ناز که به 50 یوان رضایت داد و در نیمه های  صف جا داده شدیم و هیچ کسی هم اعتراض نکرد.همه میدونستن توریستیم و اونجا این کارا باب حالا اگه ایران بود صد نفر اعتراض میکردن که آقا صفه و ما تو صفیما .یکی از خصوصیات اخلاقی چینی ها این هستش که اهل اعتراض و غر غر کردن نیستن که لیدرمون گفته بود.مثلا اگه تو ترافیک بمونن اصلا صدای غر و ناله از اینه بلند نمیشه بر عکس ما ایرانی ها که از طلوع خورشید تا  شب در حال غر به آسمون و زمینیم .

نیم ساعتی در صف بودیم و بعد بازدید بدنی شدیم همون آب معدنی که داشتیم و تو این گرما میخوردیم را هم گرفتن و بعد وارد ساختمون شدیم.مائو رهبر حزب کومونیستها در چین هستش و امپراطوری را در این کشور خاتمه داده.بسیار از طرف مردم دارای ارزش هستش و حکومت فعلی چین هم کومونیستی است.

حیاط سر سبزی داشت که آرمان میگفت مامان پارکه.بعد که وارد ساختمان شدیم همه کاملا به احترام رهبرشون سکوت کردن و کسی جیک نمیزد.آرمان هم بسیار آروم با ما صحبت میکرد.بسیار مرتب و در 2 ردیف صف و بسیار نزدیک به هم وارد شدیم و در یک اتاق بزرگ یک مقبره شیشه ای که یخچالی بود و مائو زیر نور سبز رنگی بسیار آرام خوابیده بود با موهای مرتب و رنگ شده و صورت گریم شده و کمی هم لبهاش برق میزد با لباس رسمی و چهار شانه که از نیمه بدن یک پارچه مخملی قرمزی  روی بدنش کشیده شده بود.همین ..........چیز خاصی هم نبود فقط یک تجربه بود............

مقبره مائو

وسایل را پس گرفتیم و ساعت 11.30 بود و باید 12 در هتل میبودیم.اونجا تاکسی نمی اومد کلی پیاده رفتیم تا به محل استقرار تاکسی ها رسیدیم البته تاکسی دربستی ها که 5 برابر تاکسی های در حال حرکت پول میگرفتن.جمعیت در حال انتظار تاکسی هم زیاد بود.اینجاش شبیه ایران بود که در زمانهای شلوغ و جمعیت منتظر تاکسی زیاده و کمبود تاکسی و حالا باید تاکسی حرکتی را شکار کنی .

چینی ها وقتی یک تاکسی خالی میاومد زود به طرفش میدویدن و دسته در تاکسی را میگرفتن و میپریدن بالا.دیگه نوبت و ملاحظه هم نبود کی اوله کی دوم.اونجا وقتی یک مسافر سوار تاکسی میشه دیگه همونه و تاکسی 3 نفر دیگه پشت مسافر نمیزنه و با همون یک نفر میره.حالا در پشت این قسمت تاکسی دربستی ها بیکار ایستاده بودن و تماشا میکردن.یک تاکسی اومد و آقا علی زضا خودشو به سمتش پرت کرد و دستگیره را تا توقف کامل سفت چسبیده بود و بعد با سرعت پریدش بالا و بعد ما را صدا زد و ما هم سوار شدیم.

به موقع رسیدیم به هتل و بقیه تو اتاقاشون استراحت کرده بودن ولی ما کلی گرممون شده بود .هری اومد و سوار اتوبوس شدیم و اول برای ناهار رفتیم مک دونالد که به حساب تور بود.میز بغلیمون یه زوج فیلیپینی مسلمان بودن که زن و شوهر انگلیسی صحبت میکردن و با ما آشنا شدن و بسیار مهربون بودن.

بعد رفتیم کارگاه ابریشم و یه خانم چینی اومد و توضیحاتی داد به انگلیسی و نشون داد و موقعی که رسید به توضیح اینکه از این نوع ابریشم برای لباس استفاده میشه و از اون ابریشم برای پتو و بالش و ملافه یه آن لغاتش عربی شد و میگفت الپتو و البالش و الملافه که ما همه جا خوردیم که این بیچاره ما را با عربها اشتباه گرفته و ........

کلی کاورهای زیبا  ابریشمی ...بالش و پتو های ابریشمی که به گفته آنها در تابستون خنکه و در زمستون بسیار گرمه.

ما 3 تا بالش برای خودمون خریدیم که میگن بالش ابریشم حالت ضد تعریق داره.بالش و پتوی هتل هم از همین جنس بود که واقعا عالیه. بسیار نرم و سبک و راحت.

فروشگاه لباس و دیگر وسایل تهیه شده از ابریشم هم پر بود از انواع طرحها و مدلهای بسیار زیبا.

مقصد بعدی معبد بهشت بود.جای بسیار زیبا با  فضای کاملا چینی.فضای پارک مانند بسیار زیبا و دوست داشتنی و آروم با موسیقی و رقص عده ای از مردم محلی چینی که در اوقاتی در اون محل جمع میشن و گروه گروه موسیقی و آواز و بازیهای چینی چه تخته و چه بازیهای حرکتی چینی که مورد توجه بسیار توریستها بود. هوا خنک شده بود. و یک نسیم ملایمی میآمد.

آرمان در مقابل معبد بهشت

آرمان در مقابل معبد بهشت

آرمان و پسر بچه چینی در محوطه معبد بهشت

آرمان و پسر چینی

بعد از بازدید از این قسمت رفتیم به محل ساختمانهای اصلی این مکان که همان معبد بود.مدت بازدید از اونجا کم بود و بعد از چند تا عکس هوا بارانی شد.خوب شد از ایران چتر برده بودم و همراهمون بود.آرمان عزیزم خسته شده بود و تو بغل من خوابش برد و ما خیلی سریع  اون مکان را  به سمت اتوبوس ترک کردیم.ای کاش هوا بارانی نمیشد و ما مدتی در فضای سبز زیبای اونجا با آسودگی مینشستیم و لذت میبردیم.

آرمانم خواب بود و من همیشه براش یک بالش کوچیک و یک پتو سفری همه جا براش همراه میبردم و اون خیلی راحت میخوابید خوشبحالش..........

دیگه بازدیدهای تور به اتمام رسید و حالا نوبت بازدید های فوق العاده بود که هزینه جداگانه داشتن .لیدر هم توریها را به خیابان وانگ فوجی  که یکی از مراکز خرید و مهم و بزرگه پکن هستش برد ولی ما ساعت 6 با گروهی که امروز صبح از ایران اومده بودن که در بینشون خواهرم وخوانواده اش هم بودن میخواستیم به یکی از تفریحات فوق العاده یعنی گلدن ماسک بریم.

ساعت 4 رسیدیم هتل و هم آرمان خوب خوابید و هم ما استراحت کردیم.

ساعت 6 با گروه جدید به لیدری آقای مومنی و خانم چینی لیزا حرکت کردیم به سمت سالن نمایش گلدن ماسک یعنی ماسک طلایی که همسفرامون روز پنج شنبه شب اونو دیده بودن و خیلی تعریفشو کردن و ما هم برای امروز رزرو کردیم.

رقص نور و آدمها و نمایشهای بسیار زیبا همراه با موسیقی بسیار زیبای چینی که دارای پلانهای متفاوت که تو هر کدومش یه نوع موسیقی و یک سری فضا و...............وصفش خیلی خیلی طولانی و دارای ریزه کاری است که به نوعش تو دوروبرمون اصلا نیست.چقدر جالب این صحنه ها عوض میشدن و واقعا یک نمایش خلاق و بی نظیری بود.پسرم اولش با صدای موزیک ابتدایی که  با صدای بلند و تند شروع شد کمی جا خورد و اونی که مشغول خوردن پاپ کورن شیرین بود و دائم صحبت میکرد سره جاش میخکوب شد و حتی به بغل پدرش پناه برد و تا آخر برنامه همونجا نشت .اولش موزیک تند و خشن با رقصهای سربازان شروع شد و بخاطر همین ته دل آرمان نازم خالی شد ولی بعد که موسیقی آروم و نورهای نرم و لطیف به کمکشون اومد آرمان هم آروم شد و لذت میبرد.همه صحنه ها را که میدید برای پدرش تعریف مبکرد و کلی سوال هم براش پپیش میاومد و در انتهای هر پلان کلی با دستهای کوچولوش دست میزد.برنامه حدود45 دقیه بود وسالن در پایان خیلی سریع خالی شد.اون همه جمعیت بدون زور و عجله و فشار سریع تخلیه شدن که برام جالب بود.

وقتی از سالن بیرون اومدیم باران شدیدی در حال بارش بود و سیلی هم روی زمین براه افتاده بود که تا کجا پاهامون در آب بود و خوب خیس شدیم البته چتر داشتیم ولی پاهامون در آب بود که رسیدیم به اتوبوسمون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

jijinaz
21 مرداد 90 13:58
اطلاعیه جذب مدیر با سلام. پس از چندی که از راه اندازی فروشگاه جی جی ناز گذشت ، تصمیم گرفتیم ماهیت سایت را به کلی از فروشگاه به انجمن تغییر دهیم. در این راستا ، از متخصصین ، کاردانان و افرادی که تخصص و یا تجربه ای در زمینه والدین و کودکان دارند برای مدیریت بخش های مختلف تالار گفتمان دعوت به همکاری می نماییم. لطفا" درخواست خود را در این تاپیک بیان کنید تا رسیدگی شود. مدیران ابتدا باید در بخش مربوطه به صورت آزمایشی فعالیت کنند و سپس به عنوان مدیر بخش دلخواهشان منصوب خواهند شد. با تشکر از شما.
مامان عسل و آریا
21 مرداد 90 23:39
سلام عزیزدلم.ممنون بابت تبریک تولدم.از اینکه به وبلاگمون سر زدید خیلی ازتون ممنونم.میبوسمتون
مامان نفس طلایی
22 مرداد 90 16:09