راهنمایی از دوستان خوب وبلاگی
سلام صدتا سلام
ما اومدیم
گرچه هنوز نگرانی ام تمام نشده
ممنونم از تمام دوستان خوبمون که بعد از تولد پسری بازم ما را مورد لطف خودشون قرار دادن .قضیه از این قرار بود که آرمان تقریبا ٣ هفته رفته مهد.من اون را از ٧ شهریور گذاشتمش مهد تا اومدن مهر عادت بکنه و من هم از اوایل مهر که آماده میشم برم سره کار مشکلی براش نباشه.بعد از کلی تحقیق و وقت گذاشتن یه مهدی که تو منطقه مان مناسب بود با کلی نگرانی ثبت نام شد.از این خیلی ناراحتم که چقدر زمانه بد شده.همه بخاطر پول و بدست اوردن موقعیت هر کاری میکنن ...دیگه غباهت دروغ گفتن واقعا ریخته.....دیگه اصلا نمیشه به نزدیکترین افرادی که تو جامعه باهاشون در ارتباطیم اعتماد کنیم.روز اول مدیر داخلی و مدیر مهد به بهترین شکل محسنات مهد و خودشون را بیان کردن البته ناگفته نماند که تا چند ماه پیش هم همینطور بوده ولی حالا بخاطر پاره ای مشکلات اوضاع مهد کاملا بهم خورده است.من پسرم را در کلاسی که ١٣ تا بچه با ٢ مربی نگهدارنده معرفی شده بود ثبت نام کردم.روزهای اول همه چیز خوب بود.آرمان با شادی میرفت و مربی هم آشکار بود.اما این اوخر حدودا ١٠ روز آخر تا روز تولد پسری متوجه عدم حضور مربی اصلی شدم که این مسیله به نوعی از طرف مهد پنهان میشد.حالا نگو اون ١٠ روز اخیر کلاس ١٣ نفره که به کلاس ١٨ نفره رسیده بود فقط فقط با یک کمک مربی اداره میشده و مربی اصلی بخاطر مشکلات شخصی یا مشکلی که نمیگن چیه دیگه در مهد حضور نداره و این مسیله از طرف مدیر که تمام تقصیرات هم از نظر من متوجه اونه پنهان نگه داشته شده.اخه مگه یه نفر آدم میتونه ١٨ تا بچه را در یک کلاس مواظب باشه....به دستشوییشون برسه....موقع صبحانه به همشون برسه...موقع وقت میان وعده بهشون برسه و تازه با این همه کار موظب هم باشه تا این بچه های ٢ تا ٣.٥ بهم هم آسیب نزنن.
این روزهای آخر دیده بودم همش کمک مربی آرمان را تحویل میگیره و تحویل میده.ظرف خوراکیش همیشه خالیه با اینکه آرمان اصلا اون مقدار خوراکی که براش میذارم را محاله بخوره ولی من کمی بیشتر میذاشتم تا شاید بچه های دیگه هم بخوان بخورن.یک روز که براش موز و بیسکوییت مادر گذاشته بودم با اینکه ظرفش خالی بود وقتی اومدش خونه اینقدر پسرم گشنه بود که یه موز درسته با چه ولعی میخورد و بعد نمیدونست بیسکوییت مادری که داشتیم را چطوری بخوره.این اولین باری بود که این صحنه را از آرمان دیدم و خیلی تعجب کردم.وقتی ازش میپرسم تو مهد فلان چیز را دادن خوردی میگه نه ولی ظرفی که بهم میدادن خالی بود.در این مورد که صحبت میکردم یک سری جوابهای غیر منطقی شنیدم تا اینکه یک روز مونده به آخرین روزی که به مهد رفت دیدم رو گردنش جای ٢ تا خراشه که البته وقتی خوب نگاه کردم خراش نبود و حالت فشردگی داشت که رو گردنش خون مردگی زیر پوستی شده.به کمک مربی که گفتم گفت خودش خارونده ولی جای ناخن نبود...چون آرمان هر ٢ روز یک بار ناخنهاشو میگیرم و اصلا ناخنش بلند نمیشه و دوما این حالت خون مردگیه نه خراش.کمک مربی گفت نمیدونه چیه و فقط یک مغذرت خشک و خالی قضیه را تمام کرد.بازم مربی نیومده بود.روز تولدش که رفتم بگیرمش بلافاصله که وارد شدم مدیر داخلی گفت که آرمان با یک بچه سر ماشین با هم کلنجار رفتن و اون بچه با ماشین محکم کوبیده به صورت آرمان و طورتش باد کرده که بهش کرم زدن.دیگه خیلی ناراحت شدم.خونم به جوش اومد از این همه بی نظمی.از این همه دروغ که میگن که فقط برای گرفتنه پوله و حالا به هیچ کدوم از تعهداتشون عمل نمیکنن.چقدر همه بد شدن.چقدر وضعیت بده که حتی تو مهدی که یک جامعه کوچیک و محل پرورشه بچه ها با این وضعیت و خشونت دارن بار میان.نمیدونم چطوری حسم را بنویسم ولی هنوز خیلی خیلی ناراحتم.از این همه بی نظمی که تو تمام جاها شهرمون دیده میشه.هیچ جا دیگه امن نیست و چقدر حس نا امنی تو جامعه خطر سازه.آرمان علی رغم اینکه خیلی بچه اجتماعی و خون گرمیه این روز آخر دیگه نمیخواست بره مهد و تا کمک مربی را دید امتناع کرد.چشمش از یک چیزی ترسیده.حالا ادعا هم دارن که دوربین مدار بسته هم گذاشتن و همه چیز داره از طرف مدیر داخلی کنترل میشه.یک ساعت منتظر موندم تا تونستم با مدیر که بهونش رسیدگی به حساب کتاب مهد بود دیدن کنم و مشکل را بهش بگم.اون هم بر خلاف همیشه یک سری جواب صدمن یه غاز بهم داد و اصلا براش مهم نبود.فقط جواب های بی سر و ته که هر کی میشنید خندش میگرفت.چقدر میتونی دوغگو باشی که با روحیه و شخصیت و جسم این بچه های معصوم اینطوری بازی کنی.چقدر پستی که تو که اومدی و مسییولیت این امانتها را قبول کردی حالا به این راحتی از زیرش شونه خالی میکنی و کلی هم ادعا داری که ٢٠ سال سابقه داری و ٢ تا بچه هم بزرگ کردی.خودت و عقل کل میدونی و میگی من از تمام نیروهام تو مهد برای نگهداری بچه ها استفاده میکنم.حالا این نیروها کین ؟...آشپز و مستخدم......راست میگی چرا خودت نمیری به کمک مربی با ١٨ تا بچه کمک کنی؟یا چرا تو که نیرو نداشتی به مادرها نگفتی بیان و بچه ها را ببرن حالا تا یک هفته هرکی بچشو نگه داره تا نیرو بگیری.این هم زوره پولهاست که اگه میگفتی باید پولها را پس هم میدادی.پس زور پول بیشتر از جون بچه های مردم برات ارزش داره.خلاصه نمیدونم چی بگم فقط باید به خدا بسپارمش .خدا را شکر که تو همین مدت کوتاه فهمیدم ولی حالا چیکارکنم؟
خلاصه قضیه این بود که دقیقا این قضایا درست در روز تولد گل پسری اتفاق افتاد البته یعنی آشکار شد و من حالم حسابی گرفته بود و فقط برای دل کوچیکه پسرم کمی خودم را کنترل کردم وگرنه اینقدر عصبانی و ناراحت بودن که 2 روز سر درد داشتم.
از تمام دوستان خوبی که به ما سر میزنن اگه اطراف میدان ونک...ملاصدرا.....کردستان....ویا گاندی مهد کودکی که تجربه خوب بودنش را خودشون یا اطرافیانشون دارن لطفا معرفی کنید من شش تا مهد اطراف خودمون میشناسم که متاسفانه خوب نیستن.دیگه نمیدونم چی کار کنم و این نگرانی خیلی اذیتم میکنه.ممنون میشم من را راهنمایی کنید.