دومین سفر آرمانی به مشهد
تیر 88 روز تولد امام علی (ع) روز پدر...آرمان تازه دندونش در اومده بود و آماده شده بود بره دیدن پدر بزرگهاش
دومین سفر آرمانی به مشهد به خوبی گذشت..خدا را شکر...حالا تا کی دوباره قسمت بشه بریم مشهد..
مدتها بود که آرمان در جریان رفتن به مشهد بود و ما از طریق عکسها و فیلمهای تلویزیون حرم اما رضا(ع) را بهش نشون داده بودیم و کلی در مورد اونجا براش توضیح داده بودیم...
مسیر رفت را با قطار رفتیم و از اونجایی که آرمان عاشق قطار بازی و هواپیما بازیه کلی برای خودش تخیلات ساخته بود و از همه بیشتر هیجان زیادی بود که برای اونها داشت.....هیجان میگم یک چیزی میشنوی.....از هیجان زیاد نمیتونست رو پا بند بشه و وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم نمیتونست یک دقیق روی صندلی بشینه و مدام ما را به سمت خروجی به سمت قطار میکشوند ...خلاصه همش در حال رفت و آمد در ایستگاه بودیم.... ما از پا افتادیم ولی آرمان ابدا....
سوار قطار شدیم و تو کوپه خودمون جا گرفتیم و به آرمان میگفتیم این اتاق ما تو قطاره....وقتی قطار راه افتاد صدای حرکت قطار رو ریلها براش عجیب بود چون مثل دو دو چی چی که تو خونه با دهنش صداشو در میاورد نبود....اولش اینقدر از صدا تعجب کرد که با صدای سنج زدن محرم اشتباه گرفت و شروع کرد به سینه زدن ولی بعدش براش عادی شد.....
از کنکاوی زیاد نمی تونست تو کوپه آروم بگیره و دوست داشت بره اطراف را وارسی کنه و حتی (ببخشید)دستشویی رفتن هم براش خیلی عجیب بود با اون همه صدا و حرکت و دستشویی ...ما چی کشیدیم تا آرمان بعد از 5 دفعه رفت و آمد تا بالاخره تونست به وضعیت عادت کنه و بره دستشویی.....شب از هیجان زیاد اصلا خوابش نمیبرد و به مکافات خوابید و زمانی به خواب رفت که کلا خواب از سر مامان پرید و حدود ساعت 2 خوابم برد البته آرمان ساعت 12 خوابش برده بود تا 4.5 صبح و 4.5 بود که من با صدای آرمان از خواب بیدار شدم و دیدم با لباس خواب رفته پشت پنجره نشسته و زل زده به بیابان تاریک که فقط هر از گاهی یک محدوده کوچیک چراغ روشن دیده میشد و بس....از اون موقع هممون را بیدار کرد و ما هم بیدار بودیم و یک کمی هم ناراحت از اینکه خوب نتونستیم بخوابیم....موقع اذان صبح قطار ایستاد و برف میبارید بعد از اذان هوا کم کم روشن شد و حالا بیرون بهتر دیده میشد....برف میومد و بیابانها پر بود از برف....
هیجان زیادی که در قطار داشت با پیاده شدن از قطار خدا را شکر تموم شد و بلافاصله نوبت هواپیما شد...حالا تازه از قطار راحت شدیم که مدام سراغ هواپیما گرفته میشد....
برف میبارید...هوا از تهران خییییللیییییییییی سردتر بود و سوز زیادی داشت....
آرمانی تا حرم را دید یاده تمام عکسها و توضیحات افتاد .....و برای اون هم کلی ذوق داشت....حرم باز مثل همیشه بسیار شلوغ بود ...واقعا این اما رضا که در غربت وفات کردند و دور از مردم سرزمینشون هستند ولی همیشه کلی عاشق و زایر دور برشون هست که قابل وصف نیست .....آرمان یک بار با پدرش زیارت رفت و یک بار خودم بردمش داخل صحن و بهش گفتم تا برای تمامی دوستانش با زبان خودش دعا کنه....برای تمامی کسانی که درخواست کرده بودن هم دعا کردیم و همه را از دلمون گذروندیم ....یک بار که میرفتیم زیارت آرمان تا از دور حرم را دید با صدای بلند گفت اما رضا سلام ما دوباره اومدیم و روز آخر هم از دور مثل بیشتر زائرها ادای احترام به امام کرد و با بای بای خودش با اما رضا خداحافظی کرد....کلا برای من و پدر کارها و حرفهای آرمانی در این سفر خیلی جالب و گاهی هم با تعجب همراه بود....
پسرم با اینکه ماهها بود بسیار رفتارهاش معقول شده بود ولی در این سفر تا تونست شیطنت کرد و کلی مار را خسته کرد...لجبازیش یک طرف و غذا نخوردنش در طرف دیگه من و پدر را داغون کرد....مشکل مهمی که ما تو این سفر با آرمان داشتیم این بود که تو سالن سرو صبحانه و ناهار و شام مدام میرفت برای خودش دوست پیدا میکرد و همش در حال بازیگوشی بود و اصلا یک دقیقه رو صندلیش بند نمیشد و کل سالن را با دوستش میگذاشتند رو سرشون و ما هم کلی از خجالت آب میشدیم و موقع اینکه جلوش را میگرفتیم با لجبازی آرمان مواجه میشدیم....خلاصه این دفعه جدا از مواردی که بهمون خوش گذشت کابوسی برای خودش بود و کلی از انرژی ما گرفته شد...
آخر سفر که با هواپیما تمام میشد و تو اون چند روز آرمان مدام صدای هواپیماها و خودشون را بالای شهر دیده بود و دل تو دلش نبود که میره سوار هواپیما بشه و داستان قطار سوار شدن در مورد هواپیما دوباره تکرار شد و از شانس بد ما پرواز 2 ساعت تاخیر داشت که همگی خیلی خسته شدیم....هر اعلان که تو سالن پخش میشد آرمان فکر میکرد که پرواز ما را اعلان میکنند...بچم اینقدر منتظر موند و موند تا کلی خسته شد ولی اصلا از گشت زدن در سالن دست بر نمیداشت...خلاصه با کلی خستگی ناشی از تاخیر و تحرک و هیجان و پرس و جوهای آرمان سوار شدیم و تا تهران هیجان پرواز به قرار خودش باقی بود تا رسیدیم تهران و خلاص شدیم.....ساعت 3 صبح رسیدیم خونمون و ساعت 6.30 از خواب بیدار شدیم و رفتیم دوباره سر کار و زندگیمون که کلی هم گیج بودیم و این اولین باری بود که آرمان را خواب بردم مهد چون واقعا چاره ای نبود البته فرداش کلی استراحت کردیم و آرمان هم جبران کمبود خواب و خوراکش را کرد.
از وقتی رسیدیم اول مامان و بعد آرمانی حسابی سرما خوردیم و هنوز هم خوب نشدیم ....اما زندگی دوباره به روال عادی خودش جلو میره البته کمی سخت ولی به امید نو شدن طبیعت ما هم با اون امید پیش میریم..........خدا را شکر
آرمان متعجب از صدای قطار که با صدای سنج محرم اشتباه کرده و داره سینه میزنه
آرمان با محیط آشنا شده و داره کلی کیف فوکوله
آخه تو تاریکی چی را داری نگاه میکنی پسر؟؟؟؟
آرمانی داره میره زیارت
آرمانی در آرامگاه نادرشاه افشار
آرمان شمشیرهای زمان نادرشاه را دیده بود و مدام میگفت من هم شمشیر میخوام...کلا به هیچ صراطی مستقیم نبود و بهش قول دادیم یکی براش بخریم البته از نوع اسباب بازی.....
آرمان تا چشمش به تفنگها افتاد شمشیرها را فراموش کرد و حالا تفنگ میخواست....
آرمان در سرزمین عجایب مشهد
آفرین به پسرم که تونست بیشتر توپهاشو بندازه تو هدف
پسرم تو فرودگاه مشهد رفته کمی استراحت کنه