آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

اولین ورود آرمان به دانشگاه

1390/4/4 23:42
نویسنده : مامان آرمان
639 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم زیباشما به همراه مامان روز یکشنبه 29 خرداد 90 برای اولین بار پا گذاشتی تو دانشگاه مامان.

زیبازیبا

مامان 6 و 7 سالی تو این دانشگاه رفته و آمده و کلی خاطرات خوب و کمی هم بد داره و اصلا فکرش رو نمیکردم که روزی با شما در اونجا با همدیگه قدم بزنیم. البته شما کوچکتر از اونی که خوب متوجه بشی و  برای من بسیار جالب تر بود.زیبا

شما مثل همیشه در حال کنجکاوی و شیطونی مخصوص خودت بودی زکه من و پدر دیگه بهشون عادت کردیم البته این شیطنتهای  شما برای بعضی جالب زو برای بعضی تعجب آور Wow1.gifVoskl1.gifو برای اونایی که اعصاب ندارن خوشایند نیستشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

زیبا

ماشاءا.....باشه پسرم به این همه ورجه و وورجه که شما داری.نمی دونم این شیطنتهات به کی رفته http://s1.picofile.com/file/6397084504/asking06.gifچون من و پدر هر دو بچه های آرومی بودیم واقعا در تعجبم البته نه فقط من بلکه همه در تعجب اند.http://s1.picofile.com/file/6397088528/asking14.gif

EmoticonEmoticonEmoticon

 اول تو بانک دانشگاه برای گرفتن دانشنامه باید مبلغی رو واریز میکردیم که شما مهر و استامپی که برای مشتریان گذاشته بودن را برداشته بودی و مهر رو در استامپ و بعدش به در و دیوار بانک میزدی و خیلی هم خوشت می اومد.

زیبا

دوم در قسمت اداری تو راهرو سرگرم ماشین بازی با ماشین کوچولوت بودی که یکی از کارمندان از سر دلسوزی  و بی فکری تمام بدون اطلاع به من شما رو برده بود تو اطاقش تا تو رو سرگرم کنه و فکر نکرده بود که من ببینم نیستی حول میکنم.کلی بالا و پایین رفتم و همه جا رو تا حیاط گشتم و پیدات نکردم و داشتم سکته میکردم که تو کجا رفتی؟خلاصه تمام اطاق ها رو گشتم تا پیدات کردم که واقعا بدنم از حولی که کرده بودم منقبظ  و سرد شده بود.راستشو بخواهی تو دلم از کاری که اون خانم کرده بود خیلی ناراحت شدم چون شما مشغول بازی خودت بودی و بی خودی خودشو قاطی  کرده بود و با این کارش کلی ته دل من را خالی کرده بود.

زیبا

در مرحله آخر که قسمت اداری تحصیلات تکمیلی بود شما دیگه از هیچ کس حساب نمیبردی و به قول معروف یه تیکه یخی هم که داشتی آب شده بود و مشغول دستکاری دستگاه پرینت شده بودی که دیگه حرف گوش نمیدادی زیباو کمی هم خسته شده بودی و به زور جایزه ای (شکلات) که مسئول قسمت برات گذاشته بود که آخر سری بهت بده یه کوچولو نشستی تا کارمون تموم شد.

زیبا

خلاصه مامانه گلم شما ماشاء ا.... یک کمی شیطونی و ما گاهی بخاطر کارهات کمی موذب میشیمخجالتFull.gifالبته شما با ادب و مرتبی فهمیده و جیغ هم نمیزنی و فقط کمی بازی گوش و شیطونی ولی مردم آزاری  تو مرامت نیست که به نظر من بچه شیطون خیلی بهتر از بچه ساکت ولی مردم آزاره و آب زیره کاهه.من و پدرت با وجود شیطنتهات خیلی خیلی دوستت داریم زیباو تو رو همین جوری قبول داریم عزیزکم.زیبازیبا

زیبا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان امیرعلی
5 تیر 90 20:12
سلام چه کار جالبی کردی امیدوارم یک روز آرمان شما رو ببره دانشگاهش.


ایشاءا...
مامان آرین
6 تیر 90 9:16
سلام ،ایشالا یه روز برای فارغ التحصیلی آرمان شما باهاش بری دانشگاه

مرسی ایشاءا......
ماماني و نريمان
6 تیر 90 16:46
سلام
واي چه پسر نازي دارين
انشا.. روزي برسه كه دست پسر گلتون رو بگيريد وبراي جشن بالاترين مدارج علميش با اون قدم به دانشگاه بذارين
با افتخار لينكتون كردم


مرسی عزیزان