یک روز خوب آرمان همراه با آریا جون در سرزمین عجایب
سلام به دو تا پسر خوب و دوست داشتنی آریا و آرمان
توصیف : یک روز خوب دو تا پسرها همراه با مامانها ......
پنج شنبه 10/9/90 صبح.....
قرار از پیش تعیین شده توسط مامانای این دو تا فرشته کوچولوی....
مامانها همدیگر را از طریق این سایت شناختن و حالا برنامه آشنایی از نزدیک را ترتیب دادن......
آرمان و آریا از همه جا بی خبر که چیه و چه خبره و کجا میخواهیم بریم.....
این مامانها بودن که ذوق آشنایی با همدیگر را داشتن و یک برنامه ریزی کردن که بچه ها هم با هم بتونند ساعاتی را بازی کنن......
مدتها بود که میخواستن برنامه بگذارند که برنامه ها جفت و جور نمیشد تا بلاخره طلسم شکسته شد.....
قرار بود بریم قلعه سحر آمیز تا بچه ها بازی کنن.....
من تماس گرفتم و مطمئن شدم که روز پنجشنبه قلعه سحر آمیز باز است یا نه؟
باز بود....
ما زودتر رسیدیم و منتظر بودیم و آرمان تو ماشین همش می پرسید پس دوستم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سر انجام بعد از یک سری جریانات اولیه موفق شدیم روبروی باغ وحش همدیگر رو ببینیم.....
مامانها از دیدن همدیگه خیلی ذوقیده بودن.....
آرمان هم همینطور.....
آریا دقیقا مثل عکساش بود و شبیه یک آقای کوچک و ژست مردونه خاصی داشت که خیلی خوردنی بود.زبون بچگی خیلی شیرینی داشت که با اینکه جملات را خوب ادا میکرد ولی خیلی شیرین و بچه گانه بود که خیلی خوشم میومد.وقتی همینجوری نگاهش میکردی یک مرد کوچک ناز بود با ادا و حرکات و افکار بچه گانه پاک و خالص......
به اتفاق رفتیم سمت قلعه سحر آمیز که مسئول ورودی گفت که صبحهای پنج شنبه مخصوص مدارس و مهد ها است و از ساعت 4 برای عموم باز میشه.....
پیشنهاد باغ وحش را بهمون دادن که بخاطر سردی هوا اصلا از طرف مامانها مقبول نیافتاد......
تصمیم گرفتیم حرکت کنیم به سمت سرزمین عجایب.....
آرمان اونجا را خیلی دوست داره.....
تو راه آریا و آرمان با هم نشسته بودن ولی مثل ما بزرگترها چندان حرفی با هم نداشتن و بیشتر توجه آریا جون متوجه هواپیماش بود.....
خلاصه بعد از کلی ترافیک و معطلی رسیدیم.....سرزمین عجایب هم تا ساعت 2 تعطیل بود..........رفتیم ناهار......
پسرها مشغول خوردن سیب زمینی شدند که البته آرمان بیشتر به آریا نگاه میکرد و تند تند میخورد چون آرمان تا حالا در عمرش اونقدر سیب زمینی سرخ شده نخورده بود و بعدش دیگه کاملا سیر شد و هیچی نخورد ولی آفرین به آریا جونم که بعد از سیب زمینی غذاش را خورد و به حرف مامانش گوش میکرد.من از دست این کم غذایی و بد غذایی پسرم به کی و کجا شکایت کنم واقعا نمیدونم.خیلی دلم میخواست که آرمان هم مثل دوستش خوب و با لذت غذا بخوره که همیشه آرزو به دلم.البته با وجود این حالتش همیشه دکترها ا ز رشدش راضی اند.نسبت به پارسال خیلی بهتره و امیدوارم که بهتر هم بشه.
آخر غذا بود که آریا جون گریه اش گرفت و آرمان رفت سمتش که با ناز و بوس کردن دلداریش بده و آرومش کنه که آریا همراهی نمیکرد و آرمان هم که دید آریا جون ناراحته و دست گذاشت رو نقطه ضعف آریا جون و دیگه دیگه.....این اولین بخش رو در رویی این دو تا بووروجک بود......
خدا را شکر موفق شدیم بریم داخل محوطه بازی.....
دو تا ووروجک به محض وارد شدن رفتن سراغ بازیهای دستی که البته مناسب سنشون نبود و فقط تو خیالشون باهاش بازی میکردن.بعد رفتیم سمت قطار و تونل وحشت که البته همراهشون مامانها هم سوار شدن که من و آرمان عادت داریم و کلی دوتایی لذت بردیم.آریا کمی از مسیر داخل تونل میترسید که خدا را شکر مامانه مهربونش همراهش بود.
ای خدای بزرگ مسئله ای پیش اومده.....شارژ باطری دوربین عکاسی من تموم شد ....من که صبح اون را چک کرده بودم و باطریش پر بود یک دفعه اخطار خالی بودن را داد و نتونستم عکس با فلاش ازشون بگیرم و بی فلاش هم بخاطر نور کم تار میانداخت....کلی حرص خوردن....ای بد شانسی........حالا مامان آریا جون تند تند عکس میانداخت و من هیچی....نکته جالب در مورد آریا این بود که وقتی مامانش میخواست ازش عکس بگیره خیلی خوب ژست میگرفت و به دوربین توجه داشت که دقیقا نقطه مقابل آرمان بود......
بعدش رفتیم سمت وسایل برقی کوچک تک نفره که بچه ها سوار میشن و بعد از پول دادن حرکت میکنه.اولی را با هم سوار شدن و با هم کنار اومدن ولی تو دومی درگیری پیش اومد و آریا جون رضایت نمیداد که آرمان هم کنارش باشه البته حق هم داشت چون جاش کوچیک بود و دو تایی جا نمیشدن ولی بخاطر اینکه کدوم اول و کدوم دوم سوار بشن درگیر بودن و جیغ و گریه و خلاصه آرمان با کلی دلخوری پیاده شد البته نه با رای خودش بلکه به زور مامانش و بعد آرمان که حسابی عصبانی بود کلی جیغ زد و فکر کنم یکی دوتایی هم از خجالت آریا جون در اومد ولی یک دور که رفت و برگشت و دید هنوز آریا سواره و بازم نتونست که سوار بشه نزدیک شد که دوباره یک چشم زهره ای بگیره که این بار آریا پیش دستی کرد و چشم زهر را از آرمان گرفت.خلاصه ما هم مشغول جدا کردن اینها بودیم و کلی هم به کاراشون میخندیدیم.آرمان از حولش رفت سوار هلی کوپتر شد و چنان سریع بالا رفت و نگران بود که نکنه دوباره آریا بیاد و نگذاره سوار بشه البته آریای گلم خیلی پسره خوبیه و فقط دو تایی با افکار بچه گانشون در حال ساخت ماجرا بودند.....
بعد از اون سوار هواپیما و یک وسیله شبیه قطار ولی با سرعت خیلی بیشتر شدن و کلی مامانها را خسته و کوفته کردن البته خودشون هم خیلی خسته شدند و تو ماشین در مسیر برگشت هر دوتا بلافاصله میخواستن بخوابند که هر جوری بود بیدار نگهشون داشتیم.
آرمان بعد از پیاده شدن آریا و مادر خوبش بلافاصله در ماشین خوابید و بعد از رسیدن به خونه هم خواب بود و آثار خستگی در بدنش تا روز جمعه پیدا بود و همش دوست داشت بخوابه.........
من از آشنایی ما مادر مهربون آریا جون خیلی خیلی خوشحال شدم. هر چند چندان فرصت نمیکردیم صحبت کنیم ولی همونش هم خیلی خوب بود.از اینجا از مامان آریا جون و خود آریای عزیزم تشکر میکنم که یک روز خوب و شاد را با هم گذروندیم و امیدوارم به اونها هم خوش گذشته باشه.
آریا عاشق شخصیت بن تن هستش پس به افتخار اون قالب عکسش را هم بن تن گذاشتم
آریا و آرمان دوستان خوب (مرحله اول) بخش دوستی
دوستان خوب (مرحله دوم) یکی به اون یکی راه نمیده.بخش درگیری
بقیه عکسها در ادامه
آریا و مامانه مهربونش هم ما را شرمنده کردن و باید ازشون بابت هدیه ای که برای آرمان آوردن و بخاطر بقیه موارد ازشون تشکر کنم و براشون دعا کنم که همیشه شاد و سلامت و موفق و خوشبخت و سر بلند و بدور از غم باشند و امیدوارم این دوتا ووروجک و همچنین خودمون بتونیم دوستی پایداری داشته باشیم.
خیلی دوستتون داریم آریا جون و مامان عزیز
این ماشین هدیه آریا جون به آرمان و یکی از شخصیتهای بن تن که خاله جون زحمت کشید و از تیراژه خرید.