آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

یک روز خوب آرمان همراه با آریا جون در سرزمین عجایب

1390/9/13 23:31
نویسنده : مامان آرمان
2,261 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

سلام به دو تا پسر خوب و دوست داشتنی آریا و آرمان

 توصیف : یک روز خوب دو تا پسرها همراه با مامانها ......

پنج شنبه 10/9/90 صبح.....

قرار از پیش تعیین شده توسط مامانای این دو تا فرشته کوچولوی....

مامانها همدیگر را از طریق این سایت شناختن و حالا برنامه آشنایی از نزدیک را ترتیب دادن......

آرمان و آریا از همه جا بی خبر که چیه و چه خبره و کجا میخواهیم بریم.....

این مامانها بودن که ذوق آشنایی با همدیگر را داشتن و یک برنامه ریزی کردن که بچه ها هم با هم بتونند ساعاتی را بازی کنن......

مدتها بود که میخواستن برنامه بگذارند که برنامه ها جفت و جور نمیشد تا بلاخره طلسم شکسته شد.....

 قرار بود بریم قلعه سحر آمیز تا بچه ها بازی کنن.....

من تماس گرفتم و مطمئن شدم که روز پنجشنبه قلعه سحر آمیز باز است یا نه؟

باز بود....

 ما زودتر رسیدیم و منتظر بودیم و آرمان تو ماشین همش می پرسید پس دوستم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سر انجام بعد از  یک سری جریانات اولیه موفق شدیم روبروی باغ وحش همدیگر رو ببینیم.....

مامانها از دیدن همدیگه خیلی ذوقیده بودن.....

آرمان هم همینطور.....

آریا دقیقا مثل عکساش بود و شبیه یک آقای کوچک و ژست مردونه خاصی داشت که خیلی خوردنی بود.زبون بچگی خیلی شیرینی داشت که با اینکه جملات را خوب ادا میکرد ولی خیلی شیرین و بچه گانه بود که خیلی خوشم میومد.وقتی همینجوری نگاهش میکردی یک مرد کوچک ناز بود با ادا و حرکات و افکار بچه گانه پاک و خالص......

به اتفاق رفتیم سمت قلعه سحر آمیز که مسئول ورودی گفت که صبحهای پنج شنبه مخصوص مدارس و مهد ها است و از ساعت 4 برای عموم باز میشه.....

پیشنهاد باغ وحش را بهمون دادن که بخاطر سردی هوا اصلا از طرف مامانها مقبول نیافتاد......

تصمیم گرفتیم حرکت کنیم به سمت سرزمین عجایب.....

آرمان اونجا را خیلی دوست داره.....

تو راه آریا و آرمان با هم نشسته بودن ولی مثل ما بزرگترها چندان حرفی با هم نداشتن و بیشتر توجه آریا جون متوجه هواپیماش بود.....

خلاصه بعد از کلی ترافیک و معطلی رسیدیم.....سرزمین عجایب هم تا ساعت 2 تعطیل بود..........رفتیم ناهار......

پسرها مشغول خوردن سیب زمینی شدند که البته آرمان بیشتر به آریا نگاه میکرد و تند تند میخورد چون آرمان تا حالا در عمرش اونقدر سیب زمینی سرخ شده نخورده بود و بعدش دیگه کاملا سیر شد و هیچی نخورد ولی آفرین به آریا جونم که بعد از سیب زمینی غذاش را خورد و به حرف مامانش گوش میکرد.من از دست این کم غذایی و بد غذایی پسرم به کی و کجا شکایت کنم واقعا نمیدونم.خیلی دلم میخواست که آرمان هم مثل دوستش خوب و با لذت غذا بخوره که همیشه آرزو به دلم.البته با وجود این حالتش همیشه دکترها ا ز رشدش راضی اند.نسبت به پارسال خیلی بهتره و امیدوارم که بهتر هم بشه.

آخر غذا بود که آریا جون گریه اش گرفت و آرمان رفت سمتش که با ناز و بوس کردن دلداریش بده و آرومش کنه که آریا همراهی نمیکرد و آرمان هم که دید آریا جون ناراحته  و دست گذاشت رو نقطه ضعف آریا جون و دیگه دیگه.....این اولین بخش رو در رویی این دو تا بووروجک بود......

خدا را شکر موفق شدیم بریم داخل محوطه بازی.....

دو تا ووروجک به محض وارد شدن رفتن سراغ بازیهای دستی که البته مناسب سنشون نبود و فقط تو خیالشون باهاش بازی میکردن.بعد رفتیم سمت قطار و تونل وحشت که البته همراهشون مامانها هم سوار شدن که من و آرمان عادت داریم و کلی دوتایی لذت بردیم.آریا کمی از مسیر داخل تونل میترسید که خدا را شکر مامانه مهربونش همراهش بود.

ای خدای بزرگ مسئله ای پیش اومده.....شارژ باطری دوربین عکاسی من تموم شد ....من که صبح اون را چک کرده بودم و باطریش پر بود یک دفعه اخطار خالی بودن را داد و نتونستم عکس با فلاش ازشون بگیرم و بی فلاش هم بخاطر نور کم تار میانداخت....کلی حرص خوردن....ای بد شانسی........حالا مامان آریا جون تند تند عکس میانداخت و من هیچی....نکته جالب در مورد آریا این بود که وقتی مامانش میخواست ازش عکس بگیره خیلی خوب ژست میگرفت و به دوربین توجه داشت که دقیقا نقطه مقابل آرمان بود......

بعدش رفتیم سمت وسایل برقی کوچک تک نفره که بچه ها سوار میشن و بعد از پول دادن حرکت میکنه.اولی را با هم سوار شدن و با هم کنار اومدن ولی تو دومی درگیری پیش اومد و آریا جون رضایت نمیداد که آرمان هم کنارش باشه البته حق هم داشت چون جاش کوچیک بود و دو تایی جا نمیشدن ولی بخاطر اینکه کدوم اول و کدوم دوم سوار بشن درگیر بودن و جیغ و گریه و خلاصه آرمان با کلی دلخوری پیاده شد البته نه با رای خودش بلکه به زور مامانش و بعد آرمان که حسابی عصبانی بود کلی جیغ زد و فکر کنم یکی دوتایی هم از خجالت آریا جون در اومد ولی یک دور که رفت و برگشت و دید هنوز آریا سواره و بازم نتونست که سوار بشه نزدیک شد که دوباره یک چشم زهره ای بگیره که این بار آریا پیش دستی کرد و چشم زهر را از آرمان گرفت.خلاصه ما هم مشغول جدا کردن اینها بودیم و کلی هم به کاراشون میخندیدیم.آرمان از حولش رفت سوار هلی کوپتر شد و چنان سریع بالا رفت و نگران بود که نکنه دوباره آریا بیاد و نگذاره سوار بشه البته آریای گلم خیلی پسره خوبیه و فقط دو تایی با افکار بچه گانشون در حال ساخت ماجرا بودند.....

بعد از اون سوار هواپیما و یک وسیله شبیه قطار ولی با سرعت خیلی بیشتر شدن و کلی مامانها را خسته و کوفته کردن البته خودشون هم خیلی خسته شدند و تو ماشین در مسیر برگشت هر دوتا بلافاصله میخواستن بخوابند که هر جوری بود بیدار نگهشون داشتیم.

آرمان بعد از پیاده شدن آریا و مادر خوبش بلافاصله در ماشین خوابید و بعد از رسیدن به خونه هم خواب بود و آثار خستگی در بدنش تا روز جمعه پیدا بود و همش دوست داشت بخوابه.........

من از آشنایی ما مادر مهربون آریا جون خیلی خیلی خوشحال شدم. هر چند چندان فرصت نمیکردیم صحبت کنیم ولی همونش هم خیلی خوب بود.از اینجا از مامان آریا جون و خود آریای عزیزم تشکر میکنم که یک روز خوب و شاد را با هم گذروندیم و امیدوارم به اونها هم خوش گذشته باشه.

آریا عزیزم

آریا عاشق شخصیت بن تن هستش پس به افتخار اون قالب عکسش را هم بن تن گذاشتم

دوستان خوب

آریا و آرمان دوستان خوب (مرحله اول) بخش دوستی

رغیب هم

دوستان خوب (مرحله دوم) یکی به اون یکی راه نمیده.بخش درگیری

 

  بقیه عکسها در ادامه

آریا و مامانه مهربونش هم ما را شرمنده کردن و باید ازشون بابت هدیه ای که برای آرمان آوردن و بخاطر بقیه موارد ازشون تشکر کنم و براشون دعا کنم که همیشه شاد و سلامت و موفق و خوشبخت و سر بلند و بدور از غم باشند و امیدوارم این دوتا ووروجک و همچنین خودمون بتونیم دوستی پایداری داشته باشیم.

خیلی دوستتون داریم آریا جون و مامان عزیز 

 

 

   شکلکهای جالب آروین

 

 

 

 

   شکلکهای جالب آروین

 

 

 

 

 

پسرم خوبم

آرمان و آریا (عزیزانم)

آرمان عشق بازیه

خلبان کوچک

عشق ماشین

راننده های حرفه ای

این ماشین هدیه آریا جون به آرمان و یکی از شخصیتهای بن تن که خاله جون زحمت کشید و از تیراژه خرید.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان آريا
12 آذر 90 9:14
سلام سلام به دوستاي گل مي بينم ماماني پيش دستي كردي تو نوشتن خاطره
به ما كه خيلي خوش گذشت و بابت همه چيز باز تشكر يه روز عالي بود درسته بعضي جاها بچه ها باهم يه دست و پنجه اي نرم مي كردن ولي اونم شيرين بود و به دو دقيقه نمي كشيد كه دوباره دوست مي شدن و و باز سر يه اسباب بازي شروع مي كردن ولي تمام لحضاتش جالب و قشنگ بود آرمان خاله هم خيلي شيرين زبون بود من كه از قبل بيشتر عاشقش شدم همين طور مامان گلش كه خيلي ماهه دوستون داريم

ما هم شما را خیلی دوست داریم و احساس نزدیکی بیشتری نسبت به قبل با شما داریم.
مامان آريا
12 آذر 90 9:15
يكسري عكساي تكي آرمان جونو با آريا رو براتون ايميل مي كنم


ممنون میشیم.ما که اصلا عکس خوب نداریم و بهترینها همینها بودم.
مامان آريا
12 آذر 90 9:16
البته يادم رفت بگم ادرس ايميلتو برام بده


براتون فرستادم.
مامان آرین
12 آذر 90 11:34
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته. چه جالب که قرار گذاشتین بچه ها بیرون از این دنیای مجازی و توی دنیای واقعی با هم دوست بشن .


خیلی وقت بود کخ میخواستیم قرار بذاریم که آخر تونستیم.جاتون خیلی خالی بود.
معصومه مامان آریا
13 آذر 90 9:20
هردوتا نظرو هم حذف کردم
ارسال عکسا هم گلم قابلی نداشت
آرمان خاله رو حسابی بوس کن یه بوش محکم محکم


ممنون باشه چشم.
سمانه مامان پارسا جون
13 آذر 90 11:51
سلام خوبید؟
عکسها خیلی قشنگ بود
دنیای این کوچولوها خیلی شیرینه
همیشه شاد باشید


ممنون عزیزم.واقعا همینطوریه.یک دقیقه با هم خوبند و یک دقیقه با هم زور آزمایی میکنن ولی خیلی زود دوباره همدیگر را میپذیرند.
مامان ماهان
13 آذر 90 15:45
خیلی کار قشنگی کردین من که خوشم اومد الهی که دوسیتون همیشه پابرجا و برقرار باشه عکساااااااااا فوق العاده زیبا بود آرمان عزیزم خیلی دوست دارم


ممنون عزیزم.امیدوارم موقعیتی پیش بیاد که تمام دوستانمون بتونن با همدیگه یک قرار بزرگ بزاریم و با همدیگه از نزدیک آشنا بشیم.به امید دیدار با شما
سمانه مامان پارسا جون
13 آذر 90 18:49
سلام خانومی
شما خیلی به من و همچنین خواهرم محبت داری ممنون.گلم من طراحی بالای صفحه ی وب رو خودم انجام دادم با فتوشاپ، و بعد با یکسری کد گزاری ها درستش کردم تگر خواستی میتونی از طریق این سایت هم کمک بگیری:
http://www.weblogskin.com/amoozesh/header/


ممنون از راهنماییتون.
نوشین
15 آذر 90 2:54
الهی ...این دو تا وروجک چقدرم شبیه همن... چه خوب که دوستیتون محکمتر از قبل شده ایشالا هر روز محکمترم بشه


ممنون...
فاطمه
15 آذر 90 9:02
سلام مامان ارمان جونی
خوبی
به به چه اقا پسر نازی
من شمارو لینک کردم
موفق باشی بای


ممنون...
مامان امیرعلی
15 آذر 90 16:10
سلام عزاداری قبول آخه امروز که دارم پیام می زارم روز عاشورا است عکسهای نازی گذاشتی مواظب خودتون توی این هوای سرد باشید.


مال شما هم قبول باشه.ممنون.

سمیه : مامان مسیح مقدس
15 آذر 90 20:17
سلااام عزیزم....خوبین ؟ گل پسری خوبه ؟
به به چه تفریحی....
خوش به حالت خاله ما رو هم می بری دفعه بعد با خودت ...

مرسی مامانی که به ما سر زدین


امیدوارم موقعیتی باشه که با تمام دوستان بتونیم از نزدیک آشنا بشیم.

مامان امیر علی
16 آذر 90 13:03
سلام عزیزم مرسی به ما سر می زنید .به به چه قشنگ و جالب این دو پسر گل با هم توی سرزمین عجایب .جای ما خالی هدیه هاتون هم مبارک .خیلی عکسها قشنگ و قالب جدید هم مبارک .افرین .همیشه شاد و سلامت باشین


جاتون واقعا خالی خیلی بود .دوست داریم که با شما هم از نزدیک آشنا بشیم.به امید آن روز.


جاتون خیلی خالی بود.موقع تایپ دو کلمه جا به جا شدن.
مامان امیر علی
17 آذر 90 16:49
سلام بر مادر و پسر گل امیدوارم شاد باشین .ممنون به ما سر زدین .منتظره رمز شما هستم .ارمان جون رو هم ببوس


ممنون.
مامان ماهان عشق
18 آذر 90 11:25
سلام؛جه روز خوبي؛جه عكساي قشنكي؛جه دنياي كودكانه اي‏!‏عكساي رقابت اين وروجكا خيلي بامزه بود؛راستي قالب جديد مبارك؛خيلي خوشكله


ممنون دوست خوب.
مهرانه مامان مهرسا
19 آذر 90 10:01
سلام عزيزم ايشالا هميشه به گردش و شادي


ممنون.
مامی آنیسا
24 آذر 90 7:37
ای جانم این دو تا پسر خیلی خوشگلناااااااا ای جااااانم بووووس بوووووس
زهرا
1 اردیبهشت 91 17:52
واي اينا خيلي نازن000