شیرینکاریهای این روزهای آرمانی
سلام به پسر خوب خودم
اواخر فروردین 88
نمیدونم آلان که داری این نوشته ها را میخونی چند سالته؟...کجایی؟....ما هنوز هستیم یا نه؟.....اصلا برات جالبه که اینها را بخونی یا نه؟....اصلا میتونی فارسی بخونی یا نه؟.....خلاصه امیدوارم که هم عمر این سایت و وبلاگ و هم عمر ما اونقدری باشه که بشه این خاطرات را بدستت رسوند.
یکی از آرزوهای مامان اینکه که شما بتونی یک مهندس خوب بشی.... انشاأا.......حالا یا مهندس تو بخش هوایی یا کادر هوایی یعنی همان هواپیمایی......اما اصلا به این بخش از کار تو کشورمون نمیشه امید داشت و اصلا هم ایمن نیست و مامان آرزوهای بزرگ بزرگی تو سرش داره که بتونه شما را به اون سمت هدایت کنه.حالا تا خدا چی بخواد........
اما خودت هم خیلی بیکار نشستی و شروع کردی و قدمهای اولیه را برداشتی.....اون هم ساخت موشک هستش.
پدر گاهی اوقات برات موشک کاغذی میساخت و شما فقط دوست داشتی که اون را هوا بدی و این بار آخری که خوب به ساختش دقت کردی مهارتش را فرا گرفتی و یک روز دور از چشم من رفتی سراغ دفتر شعر مهدت که روزهای چهارشنبه بهمون تحویل میدن تا آخر هفته ای تو خونه ازت بپرسیم و هرچقدر که در طول هفته یاد گرفتی را توش برای مربی یادداشت کنیم که میزان آموزشت را بسنجن.
خلاصه رفتی سراغ دفتر شعر بیچاره و اول به هوای خوندن شعرها بودی که نمیدونم چه فکری کردی و تمام ورقهاش را جدا کردی و شروع کردی به ساخت موشک اون هم با کاغذهای دفتر شعر مهد......وقتی من متوجه شدم هم خنده ام گرفت و هم ناراحت که کاغذهای دفتر شعر بیچاره حسابی چروک شده بودن.حالا موقع ساختن موشکها هم شعرهاتو تمرین میکردی و هم موشک باهاشون میساختی.
آرمان در حال ساخت موشک با کاغذهای دفتر شعر
آرمان با چشمهای بسته...میگه دوست دارم موقع عکس چشمام را ببندم...این هم یه جورشه دیگه
دفتر شعر بیچاره که به این روز در اومده
موشک مدل اواخر سال 2011 میلادی ساخته شده توسط مهندس آرمان خان
آرمان هوس کرده دوباره بره تو شکمه مامانش.....
نمونه بعدی شیرینکاری شما این هستش که چند وقتی تو تصاویر یکی از کانالها یک کانگوری را نشون میده که بچه اش از کیسه روی شکم مادرش بیرون میاد و دوباره میره داخلش که نظرت را به خودش خیلی جلب کرده و از اون روز بارها شده که اومدی و به هوای تقلید کردن ازش ...سرت را میکنی زیر بلوز من و چند ثانیه نگه میداری و دوباره در میاری....البته بیشتر از سرت جا نمیشه و فکر میکنی که مثل بچه کانگوروی میره تو کیسه روی شکم مامانت.....این اواخر هم در مورد بچه ها که از شکم ماماناشون بیرون میان و شما هم قبلانها تو شکم مامانت بودی بهت توضیح دادم و بازم هر وقت یک بچه نوزاد را میبینی هوس میکنی دوباره بری توی شکم مامانت و بازم همون کار را تکرار میکنی....تنها تفاوت اون موقع با آلان این هستش که آلان به اندازه فقط سرت تو شکم مامان جا میشیی ولی اون موقع اونقدر کوچیک بودی که به اندازه کل هیکلت تو شکم مامان جا شده بودی.....
این عکسها را وقتی آرمان بعدش دید همش میپرسید پس سرم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرمان رفته زیر بلیز مامانش میخواد شبیه بچه کانگورو بره تو کیسه روی شکمم مامانش
تقلید از مربی کلاست......
بهار جون وقتی زمان میان وعده شما میشه دستکشهای پلاستیکی یکبار مصرفش را دست میکنه و میوه هاتون را پوست میکنه و خرد میکنه تو کاسه هاتون و این کارش برات خیلی جالب بوده و یک روز که داشتم مرغها را تو کیسه فریزر بسته بندی میکردم 2 تا کیسه گرفتی و مثل دستکش دستت کردی و وسایلت را با اون جابجا میکردی و اسباب بازیهاتو با اون حرکت میدادی و چند ساعت باهاش سرگرم بودی.
چند تا از ژستهای آرمان با کیسه فریزرها