جوجه طلایی آرمان
سلام به پسر یکی یکدونم.... عزیز خونم
روز یکشنبه 3 اردیبهشت 91 داشتم از سر کار برمیگشتم....تو مترو بودم که تصمیم گرفتم برم تجریش برای خرید...وقتی کارم تموم شد آقایی کنار خیابان جوجه میفروخت.....تو یک کارتون تعدادی جوجه های رنگی...تو یک کارتونه دیگه جوجه های زرد رنگ و تو یک کارتون هم جوجه اردک های زرد و مشکی بود....من خودم تو بچگی جوجه نداشتم ولی خیلی دوست داشتم که با جوجه بازی کنم...هوس کردم و یکی برای دل کوچیک پسر خوب خودم خریدم...فروشنده یک کیسه غذا هم براش داد....حالا این جوجه هم مدام جیک جیک میکرد البته تو جاهاییکه سر و صدا زیاد بود به گوش نمیرسید ولی همینکه به جای خلوت میرسیدم صداش بلند به نظر میومد ...میخواستم عرض خیابان را رد بشم...رفتم که از خط عابر عبور کنم ...تنها فردی که داشت رد میشد من بودم و یک پلیس که روی خط ایستاده بود... حالا ماشینها امان نمیدادند رد بشم و این جوجه هم مدام جیک جیک میکرد...پلیسه اولش هی زمین و هوا و دور و برش را نگاه کرد که ببینه صدای جوجه از کجا میاد دید جوجه ای نیست و من فقط نزدیک بهش ایستادم ....با تعجب بهم نگاه میکرد...اخه جعبه ای هم که جوجه بیچاره توش بود اینقدر کوچیک بود که ته کیسه اصلا به چشم نمیومد...شاید پیش خودش فکر کرده صدای زنگ موبایلمه که صدای جوجه میده....وقتی آرمان و پدرش اومدند تجریش دنبالم اول جعبه را به آرمان نشون دادم اون فقط صدا را میشنید و باورش نمیشد که توش یه جوجه است ولی وقتی درش را باز کردم و اون را دید کلی به وجد اومد...براش از سر راه یک جعبه بزرگ گرفتیم که به جای خونش برای نگهداری تو خونمون ازش استفاده کنیم....خونه آپارتمان نشینی اخه چه به این حرفا ولی خوب چه میشه کرد....وقتی تو خونه ولش کردیم چندان عکس العملی نشون نمیداد ...پدر آرمان گفت که انگاری فروشنده یه بیجونش را بهت انداخته....آخه من که جوجه شناس نبودم....آرمان خیلی ذوق زده بود و کلی بیچاره را بالا و پایین کرد....چند بار هم پشت کامیون ماشینش گذاشت و تو خونه برد دور زد....جوجه خیلی کوچیکیه و شاید 2 یا 3 روزه باشه ....مامان و آرمان براش یک اسم انتخاب کردند..اسمش را گذاشتیم جوجه طلایی...صبح روز بعد ساعت 8.30 با صدای جیک جیک جوجه از خواب بیدار شدیم...آرمان هنوز صبحانه نخورده بازی را با جوجه شروع کرد...هر وقت آرمان میخواد صبحانه و ناهار و شام بخوره جوجه را میگذاریم تو تراس چون آرمان اینقدر مشغول اون هستش که غذا نمیخوره و ما اون را میبریم بیرون و بعد از وعده غذایی میاریمش....صبح 4 اردیبهشت جوجه زرنگتر شده و از اون حالت کم جونی شب پیش در اومده و با سرعت دنبال آرمان میدوئه و 2 تایی مسیر پذیرایی تا اتاق خواب آرمان در حال بدو بدو هستند....وسطها آرمان کمی حس اذیت کردن جوجه بیچاره اش درونش گل می کنه و اگه حواسم نباشه یک سیخونکی بهش میزنه...یک بار آرمان جوجه را تو دستش گرفته بود و جوجه را مثل آدم میخواست بشونه زمین و اون نمتونست...ای جوجه بیچاره....یک بار هم آرمان بالش آورده بود و زورکی سر جوجه را رو بالش میگذاشت که جوجه تو هم بخواب....وسطها هم میره کامیونش را میاره و جوجه را سوار میکنه و با سرعت تو خونه راهش میبره...بازم جوجه بیچاره اینقدر ترسیده بود که رفته بود یک گوشه کزیده بود....خلاصه امیدوارم این جوجه جون سالم بدر ببره تا ببریمش شمال ....
عکسها در ادامه مطلب
مهمون جدید منزل ما جناب جوجه خان
جوجه طلایی آرمان
جوجه جوجه طلایی
نوکت سرخ و حنایی
تخم خود را شکستی
چگونه بیرون جستی
گفتا جایم تنگ بود
دیوارش از سنگ بود
نه پنجره نه در داشت
نه کس ز من خبر داشت
دادم به خود یک تکان
مثل رستم قهرمان
تخم خود را شکستم
اینجوری بیرون جستم
آرمان و جوجه اش
آرمان با تمام وجودش جوجه اش را دوست داره
لذتی که آرمان از بودن این جوجه در خونمون را داره واقعا دیدنیه
عاشق همین پاکی و سادگی ات هستم پسرم