گفته های شیرین آرمان
سلام پسرم
میخوام یک سری از جملات جالبی را که گاهی برامون عنوان کردی را اینجا بنویسم.
امیدوارم همیشه لبخند روی لبهات باشه پسرکم
این پست به مرور کامل میشود ....
میخوام یک سری از جملات جالبی را که گاهی برامون عنوان کردی را اینجا بنویسم.
امیدوارم همیشه لبخند روی لبهات باشه پسرکم
این پست به مرور کامل میشود ....
قسمت اول
مادر:
روز مادر بود...از صبح هر کانالی را تو تلویزیون میدیدی داشت درباره مادر و شعر برای مادرصحبت میکرد و پخش میشد....من هم کلی ذوق داشتم و چندبار به آرمان گفتم امروز روز مادر هستش ها و البته آرمان هم لغت مادر را در کارتهای آموزشی یاد گرفته بود و هر جا میدید میگفت مادر....عصر شد پشت کامپیوتر بودم و وبلاگ را میخوندم که از آرمان پرسیدم:
مامان: آرمان امروز چه روزیه؟؟
آرمان: روز مادره....
مامان: خب آرمان ..بچه ها باید برای ماماناشون چیکار کنن؟
آرمان: باید به ماماناشون سلام بدهند...
مامان:
بچه ام از بس شعر برنامه خاله سارا را شنیده جوگیر شده....همون شعری که میگه: صبح به مامان سلام میدم همینکه که چشمم باز میشه اونم برای بوسیدم هرجا نشسته پا میشه....
مامان تو دلش انتظار داشت که بگی : حرف ماماناشون را گوش میدن.
عروس:
آرمان رفته بود عروسی....کلی ذوق داشت...آخه آرمان از لباس پفی عروسها خیلی خوشش میاد...پارسال سر عروسی یکی از اقوام اونقدر دامن عروس را بالا و پایین کرد که سر در بیاره چی زیره دامنه که اینطور پفی وایمیسته و چقدر دامن پف دار بزرگ خوشگله و مدام موقع رقصیدن عروس روی دامن عروس بیچاره میپرید و تورهاشو با دستهاش بازی میداد....
خلاصه تو این یکی عروسی آرمان بسیار مودبانه و مثل یک مرد از دور عروس را تماشا میکرد که دختر دختر عموی مامان...آنیتا خانم که از آرمان 2 سال بزرگتره تا آرمان را دید اومد نزدیک .یک لباس باله ای صورتی خوشگل هم پوشیده بود...آرمان تا اون رو دید از فکر عروس اصلی اومد بیرون و دست آنیتا را گرفت و مثل داماد در کنارش همچین مظلوم و آروم ایستاده بود.
مامان: آرمان برو عروس را از جلوتر نگاه کن...برو جلو
آرمان: نمیخوام....عروس همینجاست
مامان: نه این عروس نیست ..اونه
آرمان: نه عروس همینه
ای دل غافل که آنیتا هم تا از دور آرمان را دیده بود به مامانش گفته بود
آنیتا: اه مامان این همون پسرش که من خیلی دوسش دارم
این جمله توسط زن عموی من به مامان آرمان رسونده شد.
سیبیل:
آرمان مدتی به سیبیل توجه میکنه و فکر میکنه نشانه بزرگ شدن فقط همین سیبیله و از اونجایی که اون را نشان بزرگسالی میدونه مامان هم از فرصت استفاده میکنه و بهش میگه غذات را خوب بخور تا زود بزرگ بشی تا سیبیلهات هم در بیان...این جمله را آرمان به کرات از مامان میشنوه .
تعطیلات اردیبهشت ماه رفته بودیم شمال...آرمان با خاله رفته بود پارک شهرک....ارمان با یک دختر بچه که ازش کوچیکتر بود داشتند تاب بازی میکردند اسمش سیده نگار بود ....کمی با هم تاب بازی کردن که نگار پیاده شد و رفت سمت لوازم ورزشی بزرگسالان....آرمان رو کرده بود به سمت نگار که...
آرمان: نه اونها مال ما نیست...اونها مال بزرگهاست
نگار: سکوت......بازی میکرد
آرمان: اونها مال بزرگهاست برو غذات بخور وقتی بزرگ شدی سیبیلهات در اومد بیا با اینها بازی کن.
سفید:
مامان: این چه رنگیه؟
آرمان: سفیف
مامان: بگو.....س
آرمان: س
مامان: ف
آرمان: ف
مامان: ی
آرمان: ی
مامان: د
آرمان: د
مامان: خب حالا.... سفید
آرمان: سفیف
مامان:
ماشین:
اردیبهشت 91 که شمال رفتیم چون نتونستیم ماشین شارژی خودت را ببریم شما گلم و رونیا سوار ماشین پدالی زرد قبلی روژین میشدید و کلی هم لذت میبردید.یک روز یک پسری هم سن شما که اون هم فقط دوچرخه داشت و زورکی هم رفته بود و ماشین جیپ شارژی دوستش را گرفته بود و سواری میکرد نزدیک شما شد...حالا ماشین شما پدالی که با پا حرکت میکردی و اون یه جیپ بزرگ و پر ابهت اومد سمت شما و شما هم از اینکه با هم و در کنار هم ماشین برونید خوشحال بودی.از اونجاییکه شما مدل ماشینها را نمیدونی...البته به نظر من هر بچه ای به یک چیزی علاقه داره مثلا بعضی مدل ماشین براشون مهمه و بعضی مثل زمانیکه پسرخالم کوچیک بود علاقه به شماره پلاک ماشینها داشت و اونها را میخوند و حفظ میکرد...شما به سرعت ماشین و موتورها علاقه داری که کدوم ماشین تند میره... کدوم خوب میره و کدوم یواش میره و کدوم موتوری کلاه ایمنی گذاشته و کدوم نگذاشته و اگه ماشین و یا موتوری تند میره زود مثلا با موبایلت زنگ میزنی به آقا پلیسه و گزارش تخلف میدی...فقط این چیزها برات خیلی مهمه و زمانیکه تو ماشینیم.. ماشینهای دیگه خبر ندارن که ما یک پلیس کنترل سرعت تو ماشینمون داریم....خلاصه تو شمال اون پسره رو کرد به شما و پرسید:
پسره: ماشینت چیه؟
آرمان: ماشینم....ام....زرده
پسره: نه ماشینت چیه؟
آرمان: ماشینم....اه ماشینه دیگه...
تو را بخاطر پاکی کودکانه ات.... معصومیت ...صداقت در گفتار و حتی بیسوادی کودکانه و عقل بچهگانت است که خیلی دوستت دارم