اولین روز ورود آرمان به مهد کودک
سلام گلم
سلام پسرم
سلام عزیزم
خدا را شکر که شما اینقدر بزرگ شدی که داری میری مهد کودک.امروز اولین روزی بود که به شکل رسمی مهد رفتن را شروع کردی.
مامان از مدتهاست که دنبال یک مهد خوب هستش و تا حالا با هم مهدهای مختلفی را رفتیم و تحقیق کردیم.البته غیر خوب بودن نزدیک بودن به خونه هم مهمه. یک مهد نزدیک خونه با فاصله 3 دقیقه پیاده هستش ولی اینقدر بی نظم و کثیف و بی برنامه است که با وجود خیلی نزدیک بودن شما را اونجا ثبت نام نکردم.این مهد شما کمی از خونه دورتره و باید با ماشین بریم ولی از اونجا که از طرف بهزیستی ستاره گرفته و مدیرش خانمی هستش که دکتری روانشناسی داره و به مسایل و مشکلات و آموزش به بچه ها آشنا است و از طرفی هم خانم یکی از آشنایان پدر هم دراومده دلم راضی شد که شما را اونجا ببرم.بخصوص که چند باری هم رفتم و سر زدم و تحقیق کردم . حتی پارسال زمستون که رفتیم ثبت نامت کنم مدیر با دلسوزی مادرانه پیشنهاد داد که بهتره حدود 3 سالت بشه چون آموزش تقریبا از 3 سال در مهدها شروع میشه و اون موقع بهترین زمانه.یکی از مهمترین مزایایی که مهد رفتن برای من و شما داره از پوشک گرفتن شما هستش که مامان تا حالا خیلی تنبلی کرده و این کار را مدام عقب انداخته و خیلی وقته که پشت گوش انداخته ولی دیگه از 21 مرداد عزمم را جزم کردم و این پروژه مهم را شروع کردم و خدا را شکر اونجوری که نگران بودم نشد.این قضیه همش از نقص تو کاره خودمه و باید ازت بخاطر این سستیم معذرت بخوام.البته این را هم بگم که پارسال همین موقع ها بود که من تمرین از پوشک گرفتن شما را شروع کردم ولی بخاطر راهنمایی مشاور شما که به دلیله باز نشدن زبانت من را از تمرین منع کرد من هم انگیزمو از دست دادم و تا آلان این قضیه به درازا کشید.
امروز 7 شهریور 1390 صبح ساعت 8 از خواب بیدارت کردم.شما معمولا عادت داری تا ساعت 10 بخوابی ولی دیگه باید تغییره عادت بدی.به زور بیدار شدی و رفتی دستشویی جیش کردی و صبحانه فقط 2 لقمه با شیر قهوه خوردی چون ذوق رفتن داشتی و میلت نمی اومد . من هم که از دیروز وسایلی را که از لباس اضافه و دمپایی و میان وعده و مدارک ثبت نام را که سفارش داده بودن را آماده کرده بودم.لباس پوشیدیم و شما هم کلی با ذوق و اشتیاق راهی مهد شدی.امروز هوا ابری و خیلی هم خنک شده بود مثل هوایی پاییزی بود.وقتی رسیدیم خانم مدیر داشت سرو سامانی به میز مدیر داخلی میداد.انگار مدیر داخلی دیگه نمیاد و خانم مدیر داشت تغییراتی میداد.2 هفته پیش که رفته بودیم مهد و فرمهای ثبت نام را پر کرده بودیم خانم مدیر گفته بود تو کلاس مونا جون باشی.کلاس مونا جون بچه های 3.5 تا 4.5 هستن و وقتی همون موقع مونا جون شما را دید گفتش که به نسبت بچه های کلاسش خیلی ریزه و کوچیکی .خانم مدیر بخاطر حالت آموزشی کلاس مونا جون شما را برای اونجا انتخاب کرده بود ولی خوب شما هنوز 3 سالت هم نشده و بچه های کلاس از شما 6 ماه تا 1.5 سال بزرگترن.خلاصه شما باید بری کلاس فاطمه جون که با اون هم قبلا آشنا شده بودیم و ظاهرا مربی مهربون و دلسوزیه.فاطمه جون برای آشنایی شما با محیط و برای اینکه یک دفعه نگرانی بهت دست نده برات یک فیل چرخ دار آورد و شما هم که خیلی از اونها خوشت میاد زود به سمتش رفتی و مشغول بازی شدی.بعد یک بازی فکری آورد و شما باز ازش استقبال کردی.بعد رفتی تو یکی از کلاسها و شروع به نقاشی کردی و باز هم بازی فکری بهت دادن و خلاصه 1 ساعتی بودی و وقتی روانشناس مهد اومد و دید که انگار کمی خسته شدی و شروع کردی به شیطنت گفت برای امروز کافیه.از فردا قراره روزی نیم ساعت به موندن در مهد اضافه بشه.در حین بازی فاطمه جون روی دستت 3 تا ستاره به عنوان جایزه چسبوند و یک سنجاق سینه به رنگه دلخواهت آبی روی پیراهنت سنجاق زد که نقش یک ماه هم داره و شما خیلی خوشت اومد و نمیدونم این سنجاق سینه چه ذهنیتی برات ایجاد کرد که گفتی من پلیسم.موقع برگشتن تو راه هم هر وقت سنجاق سینه ات را میدیدی میگفتی من پلیسم.
این ماه را نیمه وقت ثبت نام کردمت یعنی اگر کامل بری از 8 صبح تا 12 ظهره ولی از ماهه آینده که مامان میره سره کار باید از صبح تا عصر تمام وقت بری.
واقعا باورم نمیشه که شما اینقدر بزرگ شدی که آروم آروم داری وارد محیط های خارج از خونه میشی.وقتی خیلی کوچیک بودی میگفتم میشه روزی بشه که خودش غذاشو بخوره یا خودش بتونه دستشویی کنه یا حرف بزنه یا خودش سرسره بازی کنه یا خودش لباساشو بپوشه یا بتونه دندوناشو با خمیر دندون مسواک کنه که آره همه اونهایی که میگفتم کی میشه حالا شده و باید قبول کنم که داری بزرگ میشی.راستی از دیشب هم تونستیم دندونات را با خمیر دندون برای اولین بار مسواک کنیم.تا حالا فقط مسواک با آب ساده میزدی و چون چند روزیه که یاد گرفتی آب را تو دهنت بچرخونی و بعد بیرون بریزی و مطمئن شدیم.. برات خمیر دندون گرفتیم و دیگه کاملا شبیه بزرگها رفتار میکنی.
حالا یک حس عجیب تو وجودمه.یه حس ترس و یک نوع دلتنگی خاص.داری بزرگ میشی و تا چشم رو هم بذاریم میری کلاس اول و بعدش دانشگاه و بعدش سر کار و بعد داماد میشی و تشکیل خانواده.دیگه مرد میشی ودرگیر زندگی..........
از یک طرف رسیدن به اون مراحل برامون یک آرزوه و از طرفی دلم برات میسوزه که با بزرگ شدنت باید زیر بار مسئولیت بری.وقتی به چهره نازت نگاه میکنم آرزومه که تو موفق بشی و بزرگ بشی و...............ولی از طرفی دلم برای این دنیای کوچولوی معصومت تنگ میشه.از یک طرف میگم میشه من مدرسه رفتن..... دانشگاه رفتن..... فارغ التحصیل شدن..... و سرکار رفتن..... و ازدواج کردنت را ببینم و از طرفی میخوام زمان را نگه دارم و شما را با همین بازیهات و شیطنتهات برای خودم حفظ کنم .مگه میشه؟معلومه که نه......
چقدر امروز برام سخت بود.همون یک ساعتی که تازه خودم هم تو نزدیک ترین فاصله ازت بودم برام سخت بود و بیشتر از هر وقته دیگه ای نگرانت میشدم.چطوری میتونم زمان طولانی تری را ازت دور بمونم؟خیلی سخته ولی باید در مسیر جریان زندگی پیش بریم.
برات دعا میکنم که اول از همه خدای مهربون و بزرگ شما را از اتفاقات ناگوار و بیماری ها در پناه خودش نگه داره و بعد میخوام که شاد باشی و موفق و بعد یک مرد باشی و خوشبخت و سربلند ......