آرمان عاشق تاکسی سواریه
سلام قند عسل مامان
آرمان 68 روزه است و مامان عجله داشته و برای گرفتن عکس عسلش را در روروئک گذاشته
از اولین روزهایی که مهد جدید میری تغییرات زیادی کردی.تجربه های زندگی را داری یکی یکی پشت سر میذاری.تو این مدت سه سال از بس همه جا ما ماشین شخصی خودمون رفتیم و اومدیم به غیر از ماشین خودمون و چند باری ماشین بابایی .....ماشین دیگه ای سوار نشده بودی.نه اوتوبوس و نه تاکسی...فقط در ظاهر میشناختی ولی از سوار شدن بهشون هیچ تصوری نداشتی.مامان تا همین یک ماه پیش راننده شما بوده و روی سرما و گرما ندیدی تا اینکه قسمت این بود که در مهد جدید ثبت نام بشی و بعد از 2 بار جریمه شدن ماشینمون به مبلغ 20 هزار تومان در حوالی مهد ... به این نتیجه رسیدیم که از خیر ماشین بگذریم و کمی به خودمون تکونی بدیم و مادر و پسر پیاده و سواره بریم و بیاییم.یکی از عوامل قوی در خوب رفتن شما به مهد همین قضیه سوار تاکسی شدن هستش.
ماه مهر به این ترتیب گذشت : مسیر رفت....از پیاده رو به سمت بزرگراه میریم...اصرار داری که از پیاده رو بریم چون کلی پله در طول مسیر داره و دوست داری که پله ها را یکی یکی بالا بری...به پل هوایی عابر میرسیم....دستم را میگیری و تمام پله ها را به سمت بالا و بعد موقع پایین اومدن با هم میشمریم....زیاد از پل هوایی لذت نمیبری چون تو ارتفاعه و از زیرش ماشینها با سرعت رد میشن یک کمی مثل مامان از ارتفاع میترسی....سوار تاکسی میشیم و محکم و سیخ میشینی و با غرور که انگار داری کاره خارق العاده ای میکنی به اطرافت نگاه میکنی و مثل یک مرد بزرگ از تاکسی پیاده میشی.
در طول مسیر رفت اول یک آقای کوری که از سر صبح ساعت 6 اونجاست و تا شب داره آدامس میفروشه را میبینیم که تند تند بدون مکث میگه آدامسه آدامسی آدامسه آدامسی.....کلی با تعجب اون را نگاه میکنی و بعد حرفهاشو تکرار میکنی....بعد به میدان میرسیم که همه طرفش آقا پلیسها یعنی دوستان شما ایستادن....از 4 تا پلیسی که تو مسیرمونه به حداقل 3 تاشون باید سلام کنی و اگه اونها بنا به حواس پرتی جوابتو ندهند کمی دلخور میشی که مامان از دلت در میاره که شاید حواسشون به ماشینها بوده و شما را خوب ندیدن....چند باری از جلوی رانندگان تاکسی مسیری که اونجا ایستادن و چون هنوز مسافر ندارن جلسه میتینگ برگزار کردن رد شدیم که اونها با شما سلام و حال و احوال میکردن و شما باز مثل یک مرد باهاشون دستی میدادی و ازشون رد میشدیم.
بعد از مهد که میومدم دنبالت اولین چیزی که ازم میپرسیدی ...مامان میریم تاکسی... و من اگه جواب مثبت بهت میدادم کلی خوشحال میشدی.مسیر مهد تا تاکسی را خوب بلد بودی و میرفتیم به سمتشون.تا میرسیدیم اگه ماشین نبود میگفتی : مامان تاکسی نیست و اگه هم بود زود میرفتی تو صف تاکسی.دوست داشتی جلو بشینیم که البته ٩٠ درصد هم جلو میشستیم و در بین راه هم پول را ازم میگرفتی و تو دستت نگه میداشتی تا سر کوچمون که رسیدیم به آقا راننده بدهی و اگه بهت میگفتم مامان جون پول را زودتر به آقا بده اصلا رضایت نمیدادی و میگفتی هنوز نرسیدیم که.... و تا تاکسی سر کوچه ترمز کامل نمیکرد پول به دست آقا راننده نمیرسید.حتی یک بار هم ما ٢٠٠٠ تومانی داشتیم و کرایه ٥٠٠ تومن میشد...آقا راننده که دید ٢٠٠٠ تومانی دست شماست ١٥٠٠ تومان آماده کرده بود و بهمون میداد ولی شما چون هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم ٢ تومانی را نمیدادی....اینجوری داشت یک چیزی هم بهمون میرسید بجای اینکه کرایه بدیم.بعضی از راننده ها با حوصله هم وقتی میبینن شما مثل یک مرد پول بهشون میدید کلی براشون جالبه و یادمه یک بار یکیشون بهت گفت مرسی رییس....شما را با لقب رییس صدا کرد.
یکبار هم برای اولین بار ون سوار شدیم که البته برای مامان هم ون سواری خیلی جالبه چه برسه به شما...بازم جلو نشسته بودیم و شما از اینکه بر خلاف همیشه که سوار تاکسی ون شدیم که هم بلندتره از سطح زمین و هم بزرگتره برات خیلی جالب بود..آخه بچه ام برای اولین بار سوار ماشین ساشی بلند شده اون هم از نوع ون تاکسی....کلی هم عقب مسافر سوار شد و آرمان متعجب که چقدر مسافر سوار شده و همه پشتمونن.
سر کوچه از تاکسی پیاده میشیم و شما به تاکسی میگی برو......با دست بهش اشاره میکینی و بلند میگی برو و تا وقتی تاکسی حرکت نکنه به سمت خانه نمیای...حالا کوچهمون که باز پله داره را برمیگردیم و شما این دفعه از روی پله ها میپری و یک بار هم که در حال پریدن بودی زیادی غرور بهت دست داده بود و پهن زمین شدی البته بعد از چندتا ملق زدن که خدا خیلی رحم کرد.
این تاکسی سواری تا اوایل آبان بود و باز دوباره به دلیل سرما و بارندگی مامان رانندگی را از سر گرفته ولی باز هر روز وقتی میام دنبالت ازم میپرسی میریم با تاکسی.....یعنی با تاکسی میریم خونه و این را هم چنان سوزناک میپرسی که مدیر داخلی مهد کلی جیگرش برات کباب میشه و میگه ...خانم تو رو به خدا این بچه را با تاکسی ببر که خیلی دوست داره.
پسر شیطونم که کل زندگیمون را بهم میزنه
با وجود تمام شیطنتهات بازم خیلی دوستت داریم گلم
آرمان آماده کمک به مامانه
آرمان داره تو تهیه سالاد الویه در بخش رنده کردن مواد به مامان کمک میکنه(من تا تو را دارم دیگه غم ندارم)...واقعا کلی از مواد را آرمان رنده کرد و اون سالاد الویه یکی از خوشمزه ترینها برامون بود
آرمان در روزهای سرد پاییز ( 8 آبان 90) آماده رفتن به مهد...الهی دورت بگردم که تو بازی در خونه گونه ات ضربه خورده و کبود شده
پسرم دیگه بزرگ شده و فکر کنم دیگه صندلی ماشین برات کوچیک شده ولی برای ایمنی بیشتر و اینکه بهش عادت داری هنوز توش میشینی...داریم میریم مهد
اولین عکس آرمان در مهد که توسط عکاس در 22 مهر در مهدشون انداخته شده