آرمان قند عسلآرمان قند عسل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
باران شیرین عسلباران شیرین عسل، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

♫♫♫ آرمان آرزوهایمان ♫♫♫

تکه کلام آرمان

سلام به آرمانم آرمان شش ماهه ...نوروز 1388 مدتی است که یک تکه کلام برای خودت پیدا کردی. هر وقت خوراکی یا هدیه ای که برات خیلی دوست داشتنیه را بهت میدیم سریع میپرسی بازم داریم؟ ای هم جزء اولینهای شماست ....اولین تکه کلام .....که بیشتر در مورد خوراکیهایی است که شما خیلی خیلی دوست داری و با پرسیدن بازم داریم میخوای مطمئن بشی که اگه اون را خوردی و تموم شد بازم هست که بعدش یکی دیگه هم بخوری یا نه......؟ هر وقت این تکه کلامت را بکار میبری ما باید متوجه بشیم که شما بازم دلت میخواد که از اون خوراکی یا هدیه داشته باشی و باید یک جواب مناسب بهت بدیم.البته بعضی مواقع هم پ...
17 آذر 1390

یک روز خوب آرمان همراه با آریا جون در سرزمین عجایب

سلام به دو تا پسر خوب و دوست داشتنی آریا و آرمان   توصیف : یک روز خوب دو تا پسرها همراه با مامانها ...... پنج شنبه 10/9/90 صبح..... قرار از پیش تعیین شده توسط مامانای این دو تا فرشته کوچولوی.... مامانها همدیگر را از طریق این سایت شناختن و حالا برنامه آشنایی از نزدیک را ترتیب دادن...... آرمان و آریا از همه جا بی خبر که چیه و چه خبره و کجا میخواهیم بریم..... این مامانها بودن که ذوق آشنایی با همدیگر را داشتن و یک برنامه ریزی کردن که بچه ها هم با هم بتونند ساعاتی را بازی کنن...... مدتها بود که میخواستن برنامه بگذارند که برنامه ها جفت و جور نمیشد تا بلاخره طلسم شکسته شد..... &...
13 آذر 1390

خاطرات و عکسهای روزهای برفی 89 و 90 (توچال)

    سلام گلکم   آرمان 5 ماهه بهمن سال 87 در وبلاگ یکی از دوستان یک موضوع با عنوان جالبی را خوندم.عنوان موضوع بود صندوقچه دل که در مورد خاطرات بود.بعد از خوندن متن در اون وبلاگ یک سری زدم به تمام متنهایی که در طول این چند ماه برات نوشتم و مروری بر خاطراتی که گذشته و دیدم که آلان با خوندنشون چقدر همشون برام قشنگ هستند و امیدوارم که در سالهای بعد هم شما با خوندنشون لذت ببری.   هر کدوم از ما وقتی در مرکز اتفاقات هستیم ...متوجه اصل قضایا نیستیم و شاید خیلی ساده از کنارشون رد بشیم  ولی وقتی یک مدتی از روش میگذره همون ماجراها خیلی پر رنگتر و زیبایر به نظر میرسند....
10 آذر 1390

آرمان و عمو پورنگ در نمایشگاه اسباب بازی

سلام گل مامان... عسل مامان   آرمان 4 ماه و نیمه   چند وقتی بود که تبلیغات نمایشگاه اسباب بازی در صفحات وبلاگ انجام میشد.روز 23 آبان روز اول نمایشگاه بود.چون روز اول نمایشگاه بود میشد پیش بینی کرد که خلوت باشه که تصمیم گرفتیم یک سر بریم اونجا.به شما گفته بودیم که عمو پورنگ هم هست و شما فقط بخاطر دیدن عمو پورنگ با ذوق خیلی زیاد وارد محوطه شدی که البته غرفه عمو پورنگ شعرها و تیزرهاشون را پخش میکرد ولی خبری از عمو نبود.پرسیدیم گفتند: عمو و امیر محمد اومدن و کمی بودن و رفتن.خیلی ناراحت شدیم و شما مدام میپرسیدی عمو میاد؟؟؟؟؟؟؟     چند وقتی بود که تبلیغات نمایشگاه ...
25 آبان 1390

احترام به رنگی که آرمانم دوست داره

آرمان اینجا 3 ماهشه و تازه موهایی که از زمان تولد رو سرش بود ریخته و داره موهای جدید رشد میکنن خانواده 3 نفره ما شامل پدر و مامان و آرمان هر کدوم یک سلیقه رنگی برای خودشون دارن... مامان عاشق رنگ سبزه ...البته وقتی بچه بودم رنگ قرمز را خیلی دوست داشتم ولی کمی که بزرگ شدم عاشق رنگ سبز شدم ... موقع خرید ترجیح میدهم انتخابم از سبزها باشه البته اگه امکانش باشه.کلا علاقه به این رنگ در خانوادمونه و همگی از مامان و بابا و خواهرام هم همین رنگ را دوست دارن.پس علاقه به این رنگ در مامان حالت ژنتیک و موروثیه داره و شاید یک حالت علاقه تعصب گونه هم هست.البته رنگ ماه تولد مامان زرده و بخاطر همین مامان سر خ...
13 آبان 1390

آرمان عاشق تاکسی سواریه

سلام قند عسل مامان آرمان 68 روزه است و مامان عجله داشته و برای گرفتن عکس عسلش را در روروئک گذاشته     از اولین روزهایی که مهد جدید میری تغییرات زیادی کردی.تجربه های زندگی را داری یکی یکی پشت سر میذاری.تو این مدت سه سال از بس همه جا ما ماشین شخصی خودمون رفتیم و اومدیم به غیر از ماشین خودمون و چند باری ماشین بابایی .....ماشین دیگه ای سوار نشده بودی.نه اوتوبوس و نه تاکسی...فقط در ظاهر میشناختی ولی از سوار شدن بهشون هیچ تصوری نداشتی.مامان تا همین یک ماه پیش راننده شما بوده و روی سرما و گرما ندیدی تا اینکه قسمت این بود که در مهد جدید ثبت نام بشی و بعد از 2 بار جریمه شدن ماشینمون به مبلغ 20 هزار تومان در حو...
8 آبان 1390

بهت افتخار میکنیم آرمان جان

سلام گل باغ زندگی   اینجا آرمان دو ماهشه و چون ماشاا...توپول بود بهش میگفتم آرمان رضا زاده چون وقتی نگاهش میکردم یاد رضا زاده می افتادم این روزها خیلی خوشحالم و خیلی هم فکرم آسوده است.مهد جدید خیلی خوبه و شما هم راضی هستی.پیشرفتهای یادگیری ات هم سرعت گرفته و یکی از عواملش می تونه مهدت باشه.هر هفته یک شعر جدید یاد میگیری که از اول هفته تا 4 شنبه تو مهد کار میکنین و آخر هفته دفترچه شعرت را بهار جون میذاره تو کیفت تا 5 شنبه و جمعه هم ما باهات کار کنیم و بعد هر کلمه ای را که از شعر میخونی را باید تو دفترچه شعرت وارد کنیم تا مربی ات ببینه و اگه خوب خونده باشی کنار صفحه تکلیفت بر چسب ماه و ستاره میزن...
23 مهر 1390

مهد جدید آرمان

سلام گلم....  پسر مامان.....  عسل مامان..... اولین حمام آرمان بعد از تولد در خانه   پرونده مهد اول کلا از فردای روز تولدت بسته شد.فقط 2  روز سردرد و عصبانیت و یک خاطره بد برای مامان باقی گذاشت.البته تو ذهن شما هم کمی ناراحتی از اون مهد مونده.چون چند روز بعد که از کوچه مهد سابق به مقصد کلاس مامان میرفتیم شما با ناراحتی گفتی مهد نه...... یعنی این مهد نریم .چون مسیر را خوب بلدی و فکر کردی دارم میبرمت مهد.پنج شنبه پیش هم که با هم رفتیم مدارک داخل پرونده و وسایل باقی مانده شخصی ات را بگیرم خیلی راضی نبودی بری داخل و وقتی هم که رفتیم تو یه گوشه نشستی و مثل اوایل نرفتی با اسباب بازی...
14 مهر 1390